بلوغ - مهاجرت

بلوغ -مهاجرت- قسمت یک


بلوغ .
 [ب ُ ] (ع مص ) رسیدن به مکانی یا نزدیک به رسیدن . (منتهی الارب ). وصول یا مشرف شدن بر وصول . (اقرب الموارد). 
بلوغ طاقت ؛ برسیدن توان . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| بالغ شدن کودک 

اما وقتی پای بلوغ در مهاجرت به میان می آید میشود خط کشید روی همه این مفاهیم..شاید زمانی که دهخدا زندگی میکرده این واژه مصداق عینی نداشته است.

بلوغ در مهاجرت یک مفهوم اجباری است ویک فرایند خود به خودی محسوب نمی شود.در راه رسیدن به این مفهوم اشخاص از نقاط مکانی و زمانی و همچنین درونی و ذاتی عبور میکنند. 

و به اینجا که میرسد شاید باید گفت امان از این نقاط درد آور!

اولین بارش برای من یک تهوع زرد بود که از لحظه ای که آقای کنترل گذرنامه مهر قرمز را زد شروع شد چقدر دوست داشتم اقای کنترل گذرنامه  بیشتر و بیشتر با من حرف بزند یا آن لحظه های که لبخند خانوم های بازرسی برایم چقدر دلچسب تر بود. دلت نمیخواهد این لحظه های آخر را رها کنی ..هر که را که به زبان مادری ات حرف بزنی دوست تر داری.

دور که می شوی صداها برایت محو تر و نا آشنا تر می شود و تو تشنه تر!

این تشنگی آنقدر امانت را می برد که در لحظه رسیدن به یک همزبان فارغ  از تمامی اشتراکات نداشته احساس میکنی چقدر دوست ترش داری

شاید یکی درد آورترین نقاط بلوغ مهاجرت اولین سال نو در غربت باشد یا  شاید اولین تولد یا هر چیزی که عدم حضور مهره های اصلی زندگی مان را محسوس تر میکند،دردش بغض میشود می خزد زیرگلو بعد خشم میشود از چشمهایمان میزند بیرون و بعد ها تبدیل می شود به عشق به همه آنهایی که شاید تنها وجه اشتراکشان با ما زبان  مادری مشترک باشد این ها را می شود برچسب زد از اولین گردنه های دردناک بلوغ مهاجرت
 
بعد از این اولین های تنهایی میرسیم به اولین های شلوغ و تنهایی های نایاب ،روزهایی  بی وقفه شلوغ که حتی فرصت تنهایی نداری
آدمهایی که در تنهایی ات آنقدر به خودت نزدیک میچینی که گاهی نفس کشیدن برات سخت میشود
 
شاید گم شدن یک قدم به بلوغ نزدیک شدن باشد!گم شده ای به همین راحتی! کمد لباس هایت را نمی شناسی!رنگ ها شاید مال تو نیست کمی رنگ از مهرنوش که یک سال قبل تو امده قرض کرده ای کمی از زهرا که چند ماهی بعد تو آمد!گروه دوست های صمیمی بی ربط!
گم شده ای ،بین همهمه  های ساناز و سکوت و خشم کوثر ! باور هایت را زمان مهمانی ها بیرون خانه میگذاری می روی در آن شلوغی های  بی مرز گم می شوی!
گم شده ای! بارها شده است لباس هایت را گذاشته ای و برداشته ای نه تنها لباس  های تو نیست که حتی ممکن است مصطفی شوهر مهرنوش هم این دامن کوتاه را نشانه فاحشگی بداند!گم شده ای بین همه مرزهای خوب و بد
 
بعد از گم شدن شاید مرحله سقوط است معمولا یک لحظه انفجار دارد یک لحظه در دل یک مهمانی یا  در پس خنده های  یک جمع زنانه یا حتی در انحنای تاریک روشن یک اتاق پرو خودت را که دیدی یک صدای زیر بلند سوال میکند شما؟ همین کافی است تا سقوط کنی فروپاشی اولین مرحله از سازندگی بلوغ است
 
بعد از فروپاشی دیگر اعتقاداتت را ، طبقه و فرهنگ خانوادگی ات را نمی گذاری پشت در هر مهمانی  با خودت می کشانی اشان روی صندلی  اولین دیالوگ های اعتفاداتت میشود اولین شکاف های آن جمع های شلوغ بی مرز آن دوستی های "ناب" ! فرهنگت را که وصله کردی به لباس پوشیدنت قطعا شوهر مهرنوش یا برادر فلانی را آزار می دهد.این میشود که بعد از سقوط  می شود انزوا! یک انزوای دلچسب که پر میشود با صدای موسیقی دوست داشتنی ات ....کلمات کتاب های دوست داشتنی تر و گه گا ه دیدن آشنا هایی!که شاید بعد بشوند دوست!
عزیز مهاجرت کرده ای همان سال های اول که ما مست دوستی های "نابمان" بودیم گفت: مگر هر کس با هر کس رفت آمد کرد می شود دوستش و چقدر برایمان درد داشت  حتی خون آمد زخمش !
در روزهای انزوا تعریف لغات برایت عوض می شود گاه میشود هیچ کس دوستت نیست.همه می روند در جایگاه آشنا یا حتی همزبان
 
در کشاکش انزوا که فرو می روی  خانه ات را میبینی ،خانواده ات را ،دوستان برگ گل ات که جا گذاشته ای در خانه،هویت  و خاطراتت را و چقدر درد میکشی وقتی میبینی شاید جز اندکی، کسی حرفهایت را نمی فهمیده است - زبانتان مشترک بوده  اما دایره کلماتتان فرسنگ ها فاصله داشته است
درد می کشی و انگار چیزی روی پوستت ترک میخورد !پوست می اندازی 
پوست انداختن جز آخرین مراحل سازندگی نزدیک به بلوغ است- همان لحظه های که پوست ها را تکه تکه از تنت میکنی  تا خودت را این بار خود مهاجرت کرده ات برا بهتر ببینی...دردی داری لذت بخش مثل خارش پوست پای شکسته که از گچ در آمده....
 
 
و حالا تو یک مهاجر بالغی
شاید این بار دوست برایت معنی بشود در میزان اشتراکاتت با "او" اشتراکاتی فرای زبان مادری مشترک
چیزی نزدیک تر به هم فرهنگ بودن و هم طبقه بودن...نه فقط متعلق به یک دانشکده بودن و الزام خوردن نهاردر یک زمان مشخص
چیزی نزدیک به حتی خواندن کتاب هایی در یک سن خاص...دایره لغات نزدیک....سلیقه موسیقی نزدیک....
معنی دوست در مهاجرت هنوز  در دست تهیه است برای همه ما دهه شصتی های مهاجر..
 
 
پی نوشت: شباهت اسامی به افراد حقیقی صرفا تصادفی است 

باورهایی از جنس عادت

آدمها در زندگی دو دسته نیستند خیلی بیشتر از دو دسته اند!ولی در مبحث انتخاب چای که بشود آدمها می شوند دو دسته! دسته دمی  یا کیسه ای...هر کدام از این دسته ها خودشان زیر مجموعه های بیشتری دارند
.....مثل با قند یا شکر یا حتی رژیم دارهای عسل خور!سالم خورهای عسل خور و بسیارند این زیر مجموعه ها
 
 
من جز دسته چای نخور ها محسوب می شوم به همین علت بود که شاید در بحث بین گلنوش و رضا من یک شنونده بی طرف بودم و خوب بالفعل بی خطر!گلنوش از دسته دمی ها بود و رضا از دسته کیسه ای ها ،شاید اگر آن روز رضا هم مثل من قهوه سفارش می داد هیچ وقت برای من  آدمها به دو دسته تبدیل نمی شدند.
 
مکالمه بین ما و آنها دقیقا از این نقطه شروع نشد ولی همه آنچه به چای مربوط می شود از اینجا شروع شد که گلنوش گفت: رضا چای کیسه ای می خوری؟ واقعا که!به اینم میگن چایی به نظر من که آب
تفاله چایی می خوری و در جواب رضا از مضرات چای دم کرده گفت که چای منبع  انتی اکسیدان است و هر چه زمان دم کشیدنش،شما بخوانید هر چه زمان دم کشیدنش به زمان مورد نظر گلنوش نزدیک تر باشد میزان انتی اکسیدان از تلف شده بیشتر است وحتی دلیل تاریخی داشت که در گذشته زنان از سر بیکاری این افسانه را ساخته اند . 
 
گلنوش هم ساکت نماند و دلیل تاریخی آورد که این مدت دم کشیدن برای چای از ابتدا از طرف مردان بوده و حتی زنان اجازه نداشته اند در این حیطه وارد بشوند.
بحث آنها موازی تا همیشه ادامه داشت حتی رسید به این که مادر بزرگ گلنوش "خیلی زن نجیبی نبوده است شاید فقط حق انتخاب های دیگری نداشته". ،وپدر بزرگ رضا  جز گروهی بوده است که در زمان کودتای بیست و هشت مرداد با اوباش ،شهر را به هم ریخته اند.،بماند که در این نقطه از بحث با جمیع جوانب من احساس کردم  چقدر پدربزرگ رضا و مادر بزرگ گلنوش می توانستند زوج خوبی باشند.
 
یا حتی جایی در ادامه دلایل برتری چای کیسه ای به دمی در زیر گروه پزشکی مشخص شد رضا تا 7 سالگی شب اداری داشته است و گلنوش اولین باری که شکست عشقی خورده است پای فنجان چای کیسه اشک ریخته است.
 
قهوه ام سرد شده بود  و تلا ش میکردم به این فکر نکنم که اگر همان سال سی دو شمسی پدر بزرگ رضا با مادر بزرگ گلنوش ازدواج میکرد شاید هیچ وقت گلنوش شکست عشقی نمیخورد یا شاید الان او یک چای نخور بود و با من بحث میکرد در مورد علل برتری قهوه ترک به قهوه فرانسه ،به  این نقطه که رسیدم اضطرابی سرد خزید زیر گلویم چقدر من دلیل نداشتم برای دفاع از عادت قهوه فرانسه خوردنم آن هم بدون شیر
 
یا چقدر از عادت هایم شده اند عقیده و من دلیل برای درستی اشان دارم ،یا ندارم . نمی دانم این هم از آن عاداتی است که شده عقیده یا در دوره گذار تبدیلش است به عقایدمان!
دیگر کمتر کسی هست که چای کیسه ای را دوست داشته باشد ، قهوه فرانسه را دوست داشته باشد،یا حتی عادت کرده باشد به قهوه سوخته محل کارش در دایره مفاهیم فکری مان علاقه و عادت هایمان به سرما و گرما و چای و قهوه و سریال و فیلم شده است در دسته بندی باور ها و اعتقادات درست در نقطه مقابلش باورهایمان رفته اند نشسته اند در ناکجا آباد " من دوست دارم پس هستم" چقدر شاهد دفاع حیثتی بوده ایم در مبحث دلایل رجحان قهوه به چایی با سریال های ایرانی به خارجی یا  ....
 
گلنوش این روزها عجیب به چای سبز کیسه ای دم نشده اعتقاد دارد و رضا شاید دنبال پدر بزرگ گمشده اش لا به لای عکس های قدیمی کودتا سال سی و دو است.
 
پی نوشت: برداشت ازاد از دیالوگ های فیلم " خانه ای روی آب " بهمن فرمان آرا

اندر تعملات گوجه فرنگی در ساندویچ!

اینکه در این دنیا چند نفر هستند که این لذت ترش را از ساندویچ های خود میگیرند خیلی در حوصله نوشتاری من نمیگنجد!بیشتر شاید زمان بندی حضور گوجه در ساندویچ مهم است تا بحث بر وجود یا عدم وجودش!

شاید این دغدغه گوجه جدا یا لای ساندویچ به من و روزهای مدرسه یا همین دیشب که نهار فردا را حاضر میکردم برنگردد،شاید برگردد به زنی که در  بوفه یکی از سینماهای لاله زار ساندویچ های درست میکرده و یک شب که گوجه ها را قاچ میکرده در یک لحظه عجیب به این فکر رسیده است که اگر گوجه ها را امشب لای نان نگذارم نان ها خیس نمیشود و همه بد طعمی این ساندویج ها از خیسی نان است و ای گوجه نامرد!همین

من هم دیشب درست در لحظه تصمیم گیری بین وجود لایه های قرمز گوجه و خیسی نان تا حمل یک جعبه دیگر برای گوجه رد فکری را گرفتم که می رسید به ذات گوجه ،برای لحظه ای دلم نمیخواست ذات خیس گوجه را انکار کنم دلم میخواست بپذیرم آن خیسی سرد را ، نمیدانم این چه خصوصیت مزخرفی است ما آدمها داریم که هر آنچه دوست می داریم را فارغ از ذات وجودی اش از آن بیرون میکشیم و آنقدر به همه مجموعه دوست داشتنی هایی که ساخته ایم عادت میکنیم که کمی که می گذرد در کل متوقع می شویم به همه خوبی های ساختگی!

 نمی دانم مقصر آن زن ساندویچی بوده است یا مثلا  مادر من که اولین بار که ساندویچ را داد دستم با این توضیح داد که گوجه ممکنه نون را خیس کند بد بشود! همین مشکل است"بد بشود" آیا آن خیسی به ذات گوجه نبوده پس چرا بد!یا شاید همه عادت به فرافکنی کرده ایم.

هر چه هست جای پای گوجه این روزها در جای جای  زندگی ما هست، در بطن روابط میان فردی و فرا خانوادگی مان هم رخنه کرده!

همین چند وقت پیش بود یک بنده خدایی شکایت میکرد که وا مصیبتا این آقای "x" که در جمع های ما شرکت می کند فلان میکند و بهمان میکند و ما نمیکنیم اگر او نباشد. بعد همان آقای "x" آنطرف تر می گفت که هر حرکت نامربوطی می گذرد در جمع های کوته فکری روشنفکر معاب از برکات همان بنده خداست! اینجا نان خیس شده ولی انگار هر کس دیگری را به گوجه بودن متهم میکند!

عادت کردیم  که با گوجه ها برویم لای ساندویچ و بعد که خیس شد بگیم کار گوجه بود یا جدا در ظرفی بشینیم و بگوییم کاش گوجه نبود.

 

روزانه های لیست مدار!

یک بیماری عجیبی دارم من، سال هاست که طناب اسارتش را انداخته دور گردن من و هر کجا که بخواهد می کشاندم.

این بیماری عجیب از ارثیه های عجیب خاندان پدری است شاید .صبح ها همزمان با بیدار شدنم نشانه هایش را به فرو میکند توی سلول های خاکستری مغزم.اولین نشانه اش یک ترس عجیب  و بی هویت است که این روزها بعد سی و اندی سال که عمر گرفته ام  تازه فهمیده ام این ترس عجیب یک منشا دارد و آن هم ترس از نرسیدن است.

شاید ترس از نرسیدن به سرویس و یا جا ماندن از سرویس مدرسه است که از دوران طفولیت با من مانده است ولی هر چه بوده است این روزها بالغ شده است و خوب کارش را بلد است  و انجام دهد.این ترس مزمن مرا صبح ها زودتر سر کار می گذارد پشت میزم...اصلا برایش مهم نیست من ساعت شروع کارم طبق قرار داد 9 است یا 8 یا حتی 10 من ساعت 7:15 هر روز صبح سر کارم چون این ترس موذی به خیالش من همیشه مثل زمان مدرسه باید 7:30 کارم را شروع کنم! این 15 دقیقه هم همان توی صف ایستادن های اجباری مدرسه است.

این ملغمه مرموز تا آن جایی پیشرفته که هر کاری را من، از ترس نرسیدن شروع هم نمیکنم! چه قرار های کاری بوده که چون به احتساب خودم به آنها نمی رسیدم در چند ساعت مانده  به شروع جلسه کنسل شده است.

یا همین چند روز پیش ساعت 5 صبح که بیدار شده بودم رد گنگی از یک فکر ابستره در مغزم مانده بود که 5 اگر بخوابی به ساعت 6 :30 که باید بیدار بشوی نمی رسی پس نخواب!

این بیماری هر روز گسترده تر و عمیق تر میشود ریشه هایش را همه جا دوانده است هر جایی که از من ردی هست این ترس لعنتی خاکستری هم هست!

شما فکر کن کسی هست که اضطراب اجابت مزاج داشته باشد! خوب من دارم و خوب که نخش را میکشم باز هم میرسم به آن دیر رسیدن به سرویس مدرسه،حتی این اواخر صدای مضطرب مادرم را می شنیدم که به من 7 ساله در آن مانتو و مقنعه چرک خاکستری تذکر می داد اگر الان دستشویی بروم سرویس می رسد و من جا می مانم.

این روزها نخ هر چیز را میکشم درد دارد و اضطراب !

در همین سفر اخیربه وطن انقدر این درد اضطراب من به چشم آمد که هر کسی نسخه ای برایم پیچید.هر کسی رهنمودی داد ولی افاقه نمی کند امروز که داشتم اخرین راهکار را امتحان میکردم گفتم یا این نسخه درد اضطراب نرسیدن مرا درمان میکند یا نمیکند...باید جایی ثبتش کنم که فردا روزی کسی خواست دختر یا پسرش را از خواب ناز بیدار کند و روانه مدرسه یادش باشد هیچ وقت نگوید" پاشو از سرویست جا می میونی" این جمله بیمار را قورت بدهید که درمان ندارد این مرض!

از روزگار رفته!

واقعیت این است که نوشتن برایم مثل یک عادت بود ولی شد یک مسکن،یک درمان! دفترهای زیادی را سیاه کردم در آن روزهای آشفتگی و مهاجرت ،شاید وقتش رسیده است بلند تر بنویسمشان.

 

و هیچ جا مثل خانه 14 ساله قدیمی آدم نمی شود.

پنجره

آن موقع ها که ایران بودم همیشه دلم از ان أشپزخانه های انگلیسی می خواست که درست بالای سینک ظرف شویی یک پنجره است رو به هر چیز سبزی که وقتی ظرف میشستم از همه سبز بودن ها لذت ببرم.اینجا که آمدم دیدم باید چیز بهتری دلم میخواسته اینجا بیشتر آشپزخانه ها رو به منظره ای سبز است.اما باید دلت سبزی بخواهد تا لذتش را ببری!

آن یک شنبه که  ظرفهای نهار را میشستم چشمم افتاد به دیوار سنگی همسایه روبرو٬چقدر دلم میخواست پنجره روبه رویم کوه بود یا حتی دیوار سنگی خانه ای یا حتی خیابانی٬همه چیز میخواهم جز این سکوت سبز بی همه چیز.شب  ظرف های شام را که شستم چشمهایم را چرخاندم تا برسم به همان دیوار خاکستری روبرو٬وسط دیوار یک پنجره بود٬چطور من این را ظهر ندیده بودم ؟آن قدر در لذت خاکستری رنگ سنگ ها فرو رفته بودم که این سوراخ را ندیده بودم با پرده های گل دار سفید.پرده های گل دار یعنی مال این دیار نیستی٬مهاجری!زنی که پشت سینک ظرف شویی ایستاده بود سفید نبود٬شاید هندی٬فیجی یا از نژاد هندو رنگ پوستش از ما تیره تر بود و چشمهایش به درشتی چشمهای ما.آرام بود و چشمهایش را دوخته بود به روبرو٬منظره روبروی او میشد ترکیبی از رنگ زرد و قرمز سطل آشغال های طبقه پایین.او آرام تر از من بود و با آرامش ظرف ها را دانه دانه خشک کرد.هیچ وقت از زن های آرام خوشم نیامده.کرکره را کشیدم پایین و خزیدم به کاناپه کنار آشپزخانه پاهایم را بغل کردم .نمی دانم اصلا دلیل این که کره کره آشپزخانه را بستم چه بود٬دلم میخواست بدانم زنی که از من بیشتر ظرف شستن را دوست دارد کی به خواب میرود.
به بهانه آب خوردن بدون اینکه چراغ آشپزخانه را روشن کنم کره کره را بالا کشیدم.ظرف ها تمام شده بود چراغ هنوز روشن بود و سینک ظرفشویی پر از میوه و سبزی های رنگارنگ ساعت نزدیک ۱۲ بود٬این زن چقدر زندگی اش را دوست دارد؟
سیگاری آتش زدم  باید می خوابیدم من میوه و سبزی برای شستن نداشتم.
این روزها دیگر برنامه زن را میدانم ساعت ۶::۴۰ دقیقه که من کتری را پر ازآب میکنم برای قهوه صبح او تخم مرغ های آب پز شده را روی میز میگذارد همیشه دو تا٬یکی را کمی زودتر بر میدارد شاید مردش تخم مرغ عسلی دوست دارد..ظرف های صبحانه را میچیند توی سینک و میرود.هیچ وقت نفهمیدم چطور کسی میتواند ظرف های تخم مرغی را نشسته برود سر کار٬میتوانم از این فاصله بوی تخم مرغ مانده را حس کنم.شاید یک روز که صمیمی تر شدیم ازش خواستم بگذارد من ظرف های تخم مرغی صبحش را بشورم٬همسایگی یعنی همین.
نهار را سر کار میخورد٬غروب که میرسد خانه٬مردش زودتر آمده ولی او هم ظرف های تخم مرغی را نمیشورد .مستقیم میرود سراغ یخچال بستنی بر میدارد و دیگر تا وقت شام در آشپزخانه پیدایش نمیشود.هیچ وقت مردهایی که از کنار ظرف های نشسته میگذرند را نمیفهمم.غروب که پیدایش میشود با کیسه های سبزی و کاهو میرسد خانه ٬اول ظرف ها را میشورد ولی خشک نمیکند.سینک ظرف شویی که خالی شد همه سبزی ها و کاهوها را خالی میکند توی سینک و آب را باز میکند رویشان و از آشپزخانه بیرون میرود.به اندازه یک لباس عوض کردن طول میکشد تا دوباره سر و کله اش پیدا شود.موهایش را بالا پشت سرش می بندد. دست به کار میشود همه سبزیجات را میشورد و در آبکش میگذارد تا آبش برود.هیچ وقت نظم و ترتیب  غذا درست کردنش را نفهمیدم مثل این فیلم های آموزش آشپزی پر از شو آف های کپی شد است.یادش بخیرمادر بزرگم همیشه میگفت آشپزی نمایشی مرد نگه دار نیست٬شاید هم برای همین است مردش ٬مرد زندگی نیست.بعد از پخت و پز سینی سینی غذا را میبرد  جایی و بشقاب بشقاب بر میگرداند به سینک٬پیش بند می بندد٬دستکش های صورتی اش را دست میکندو ظرف هارا با همان آرامش لج در آر همیشگی می شوید٬خشک میکند.همین موقع ها ست که سر و کله مرد پیدا میشود از یخچال چیزی بر میدارد و میرود.زن ادامه میدهد٬کتری را پر آب میکند و از آشپزخانه خارج میشود با انبوهی از کتاب و کاغذ  بر میگردد .آب کتری جوشیده٬قهوه ای درست میکند می نشیند روی صندلی پشت به سینک آشپزخانه.یک چیزهایی می نویسد ٬خط می زند یا می خواند٬سکوت که خیابان هارا فرا گرفت میرود با انبوهی از ظرف و ماگ های به نظر کثیف بر میگردد.دست کش دستش نمیکند ٬باز هم آرام آرام ظرف هار میشوید و خشک میکند همیشه به اینجا که میرسد پاهایم را حس نمیکنم.درد می پیچد پشت ساق پاهایم و بالا میرود تا زانوهایم .دفتر و کتاب هایم را جمع میکنم  زن پشت پنجره روبرو با ماگ قرمزش چشم به پنجره دوخته سر بلند نمیکنم.چراغ را خاموش میکنم و میخزم روی اولین کاناپه کنار آشپزخانه ٬پاهایم را بغل میکنم چیزی زیر پاهایم خش خش میکند یک پوست پلاستیکی بستنی٬پوست را چنگ میزنم ٬هممیشه از این عادت آشغال روی زمین انداختنش هم بیزار بودم.چراغ را روشن نمیکنم نور آشپزخانه زن همسایه کافی است.مردش چیزی در سینک میشوید و او از پشت دستهایش را حلقه کرده دور کمر مرد…من پوست پلاستیکی بستنی را در سطل آشغال فشار میدهم.

بوها

مادرم همیشه میگفت:اگرظرف نشسته داشته باشد در سینک ظرفشویی شب خوابش نخواهد برد.
این جز آن حرف هایی بود که تا همین چند سال پیش نمی فهمیدمش.همین یکی دوسال پیش بود که شب بعد از رفتن مهمان ها تا پاسی از نیمه شب با کمری خم از درد پای سینک ظرفشویی بودم و حتی در مخیله ام هم چیزی نبود مبنی بر: شستن ظرف ها فردا صبج
همان موقع بود که فهمیدم مادرم درسهایش را خوب  داده است٬من شده ام کپی برابر اصل مادرم فقط با بیست سال اختلاف سن
مادرم همیشه مرا شلخته ترین دختر روی کره زمین می دانست ٬حتی اینقدر این را تکرار کرده بود که یک شلختگی لذت بخش رفته بود زیر پوستم.
--------------------------
شب قبل مهمان داشتیم٬از آن مهمان های دوست نداشتنی که از سر اجبار اجتماعی بودن راهشان را به خانه ات باز میکنند٬بعد از همه آن خنده های مصنوعی و دردو دل های نمایشی هر چه به وقت رفتنشان نزدیک تر میشد٬انگار آشوبی در درونم زبانه میکشید.ظرف و ظروف را ناخوداگاه جمع میکردم ٬حتی وسط یکی از خداحافظی های وقتی گیج شده بودم که دخترک را سه بار بوسیدم یا دوبار یک زن سی ساله در مغزم نقشه چیده شدن ظرف ها را در سینک ظرف شویی میداد.دخترک را یک بار دیگه بوسیدم و زن سی ساله مغزم لیوان ها را چید روی بشقاب های میوه خوری.

مهمان ها که رفتند من بودم و دستکشهای سبز سایز اسمالم وآب گرم با بوی توت فرنگی مایع ظرف شویی٬مادرم همیشه میگفت اول لیوان ها با اسکاچ تمیز٬انگار که لیوان ها نمایانگر همه  زندگی آدم باشد باید اول بشوری بعد آب بکشی بعد حتی مثل عزیز بو بکشی.عزیز میگفت لیوان بلوری مثل دختر دم بخت میمونه همیشه باید ترگل ورگل باشه..بعد از لیوان ها نوبت بشقاب های میوه خوری و شرینی خوری است
شاید اگه عزیز زنده بود میگفت این بشقاب ها حکم زن های تازه عروس را دارد ٬حالا اسکاچ کمی هم کثیف بود مهم نیست٬مثلا بشقاب های میوه خوری حکم زن های دو یا سه سال بعد از عروسی را دارند یا شاید بهتر باشد سنی  تقسیم کنیم آنها که هنوز سینه هایشان بدون سوتین های فنری آن بالا می ایستد زن هایی که سی سالشان نیست.
 بشقاب های چرب شام آخرین ظرف های مانده هستند که غیر از چربی های خودشان خورده های شرینی و میوه را هم گرفته اند٬آن ها شاید حکمشان زن هایی بشود که سی سالشان شده ٬هر چه پایین تر باشی از سی بیشتر رد کرده ای٬

آخرین ظرف را که آب کشیده ام نمیدانم درد کمر بود یا دستهای خواب رفته ام که یادم انداخت چند ماهی از سی رد کرده ام٬اصلا یادم نمی آید در آن رویاهای نوجوانی به سی سالگی فکر کرده باشم٬همیشه رویاهای دختر بچه ها تا شب عروسی است بعد با یک فلش فوروارد بی تاریخ میرسی به تخت بیمارستان و مادر میشوی و تمام میشود.

من هیچ وقت عروس نشدم٬لباس عروسی برای من شده است از آن حسرت های مخفی ٬با یک مانتو کرم رنگ و یک روسری صورتی عروس شدم با یک دستبند گل  مریم٬اینکه بگویم لحظه عقد خوشحال بودم دروغ است یک حس عجیب داشتم ولی نمیدانم اصلا واقعی بود یا نه؟

نمیدانم اگر عزیز زنده بود برای یک زن سی ساله که هیچ وقت لباس عروس نپوشیده است چه مثالی میزد شاید میگفت دیگ برنج یا خیلی متمدنانه دیس برنج که آن ته سینک همیشه میخیسد زیر چربی های غذا.

دیگ برنج را نشسته ام هنوز باید آب داغ را باز کنم رویش تا چربی هایش با آب گرم بخزد در راه آب

آن روزهای خانه پدری بعد از ظرف شستن های آخر شب که بعد از شروع دبیرستان به رسم سنت نوشته نشده خانوادگی به من رسیده بود٬تراس خانه بودو سیگار و من ٬سیگار را که روشن میکردم انگار همه درد و کمر و خستگی پاهایم گم میشد در میان آن پک های بی قاعده و قانون .
امروز٬ اما سیگار بعد ظرف تنها به صرف اینکه ممنوع نیست خستگی پاهایم را نمیکاهد.تکیه داده ام به کابینت آشپزخانه و تمام تلاشم را میکنم که کمرم را صاف  کنم.صدای خوروپف ؛سین؛ می آید٬فواصلش منظم است و با قدرتی نا منظم  قوی وضعیف میشود.پک هایم را با صدای او تنظیم میکنم از نوع آن بازی هایی کودکی که سعی میکردیم پایمان روی خط موزاییک ها نرود با پشتکار و بی نتیجه

صدای زنگ تلفن تمرکزم را قطع میکند٬یک بوق بی موقع و کوتاه٬پیام آمده برایم تا آلارم دوم وقت دارم که سیگارم را تمام کنم .
؛نون؛ است٬میخواسته حالی ازم بپرسد٬برایش میزنم که خوبم و کم کم میروم که بخوابم ٬نمیدانم میتوانم سوال کنم که چرا او بیدار است یا نع؟کلنجار میروم با خودم و نمیپرسم خودم جواب میدهم که حتما با دوستانش کلابی باری جایی بوده و اصلا به من ربطی نداشته که بپرسم.
جواب میدهد که بیرون بوده است با دوستانش و خواسته شب بخیری بگویدواز برنامه فردایم بپرسد که میشود همدیگر را شاید کوتاه ببینیم.جواب میدهم فردا آزادم و حتما میشود.

میخزم توی کاناپه و این موبایل همیشه بی شارژ را میزنم به برق که شارژ بشود٬نمی دانم الان باید خوشحال باشم که فردا میبینمش یا نه؟بیشتر زمان و انرژي من صرف انکار همه خیالپردازی هایم میشود٬یک جور جنگ داخلی در میگیرد در من این روزها یک زن سی ساله که خستگی ناپذیر میخواهد مرا قانع کند که باید بچسبی به هر آنچه داری ٬همه سهم تو از زندگی همان صدای خورو پف است و در آغوش کشیدن های تصنعی و از آن طرف دخترکی بیست واندی ساله می چرخد ومی رقصد و عاشق میشود با هر قرار ملاقات و هر بار به بستر میرود بکارت انگار از دست داده٬به آسمان میرود و بر میگردد.در این جنگ داخلی زن سی ساله هر وقت در کشاکش هیجانات دخترک بیست و اندی ساله کم می آورد یک خاطره را میکند تبر ومیزند با پاهای دخترک٬زن سی ساله همیشه خشن است٬با بی رحمی تمام به رخش میکشد که تو فقط یک معوشقه رختخوابی بوده ای و بساط این بازی های احساسی را جمع کن و هر آنچه برایش هستی باش٬و این جنگ هر روز و همیشه است.

باطری موبایل هنوز زیر بیست درصد است٬چشمهایم را می بندم وفکر میکنم که فردا برای نهار کوکو سبزی بهتر است یا قورمه سبزی؟

 قرار شده است بیاید دنبالم قبل از آن که به قرارش برسد٬دستهایم را آب میکشم برای بار سوم٬بوی سبزی کوکو از دستهایم نمیرود٬امروز هر چه دخترک خواست متقاعدم کند که بوی سبزی برای یک معشوقه خوب نیست٬زن سی ساله نگذاشت…..گفت لزومی ندارد بوی سبزی ندهی٬آنقدر دخترک های جوان بوی جوانی شان قوی هست که بوی سبزی تو در یاد نمی ماند٬فکر میکنم راست میگفته.
امروز وقتی پیام داد که زیاد وقت ندارد برای دیدنم ٬زن سی ساله می خندید که دیدی راست گفتم سی ساله که باشی زیاد برایت وقت ندارند چه بوی سبزی بدهی چه ندهی٬از خنده هایش بیزارم

کوکو ها را چیدم در ظرف و رویش را دستمال گذاشتم ٬همه ظرف ها را چیدم در سینک اول ماهی تابه بعد بشقاب های تخم مرغی و در راه آب سینک را بستم و یک پیمانه وایتکس خالی کردم رویش.باید می رفتم یک ساعتی طول میکشید تا خوب بوی چربی و تخم مرغ در وایتکس محو شود و من هم تا آن موقع رسیده ام.

آبی پوشیدم و مشکی ٬ایستاده بود کنار خیابان ٬مثل دخترکان تازه بالغ قلبم میتپید٬سلام کردم جواب داد با لبخند و بعد گفت:چه بوی قورمه سبزی اومد؟
من:بوی کوکو سبزی نه قورمه سبزی
دیگر نشنیدم چه گفت:دستهایم را گرفته بود و من همه فکرم شده بود که چه طور متوجه تفاوت بوی قورمه سبزی و کوکو سبزی نشد٬مثل اینکه کسی بگوید تو عطر چنل زدی یا بولگاری؟چطور این فرق را نفهمید؟موی تره  و تخم مرغ کجا بوی سبزی قورمه کجا؟ من هیچ وقت این مردها را نمیفهمم؟
 
دستهایش را که میکشید روی تنم٬به این فکر میکردم که سرش را که فرو کند بین سینه هایم بوی تره کوکو سبزی را میفهمد یا نه؟شاید اینقدر پای گاز عرق کرده ام که بوی گوشت قورمه سبزی میدهم؟

سرش را فرو نکرد در سینه هایم دست هایش سریع شلوارم را از پایم در آورد و من به این فکر میکردم که بوی تره و تخم مرغ تا انهنای قوس کمرم نفوظ کرده است یا نه؟

صدای نفس هایش تند شد و صدای نفس هایم تند شد و دیگر یادم رفت که بپرسم افتراغ این بوها را فهمید یا نه؟

لباس هایمان را که پوشیدیم دیگر وقتی نمانده بود تا قرار بعدی اش همین که مرا برساند خانه و برود.کلید که انداختم  و وارد خانه شدم بوی تره و تخم مرغ خورد توی بینی ام٬رفتم سراغ ظرف های هل شده در وایتکس
؛سین؛مثل همشه پای تلویزیون بود داشت ٬یک برنامه مستندی میدید از چگونگی بارور شدن خزه های آب های ژاپن

ظرف های خیس خورده در وایتکس بی بو شده بودند٬مثل تن دخترکان جوان بیست و اندی ساله که بین سینه هایشان دستمال عطری میگذارند٬آرام آرام آبشان کشیدم .

بغض کرده بودم ٬یک دردی مثل نیش زنبوری پیچیده بود دور گلویم ٬صدای گزارشگر تلویزیون میگفت:خزه های نر از بوی خاص خزه ها
ماده به سراغشان می آیندو از روی همین بو٬ خزه مورد نظر با سن و سال مورد نظر را انتخاب میکنند و می پیچند دور اندام تناسلی شان  

انگار هزاران زنبور پیچیده بودند دور گلویم ٬شاید هیچ گاه کسی نفهمد درد زنی  سی ساله را که سینه هایش بوی زنانگی میداد و دست هایش بوی کوکو سبزی  و نه قورمه سبزی…

ادامه نوشته

بوها

مادرم همیشه میگفت:اگرظرف نشسته داشته باشد در سینک ظرفشویی شب خوابش نخواهد برد.

این جز آن حرف هایی بود که تا همین چند سال پیش نمی فهمیدمش.همین یکی دوسال پیش بود که شب بعد از رفتن مهمان ها تا پاسی از نیمه شب با کمری خم از درد پای سینک ظرفشویی بودم و حتی در مخیله ام هم چیزی نبود مبنی بر: شستن ظرف ها فردا صبج
همان موقع بود که فهمیدم مادرم درسهایش را خوب  داده است٬من شده ام کپی برابر اصل مادرم فقط با بیست سال اختلاف سن
مادرم همیشه مرا شلخته ترین دختر روی کره زمین می دانست ٬حتی اینقدر این را تکرار کرده بود که یک شلختگی لذت بخش رفته بود زیر پوستم.
--------------------------
شب قبل مهمان داشتیم٬از آن مهمان های دوست نداشتنی که از سر اجبار اجتماعی بودن راهشان را به خانه ات باز میکنند٬بعد از همه آن خنده های مصنوعی و دردو دل های نمایشی هر چه به وقت رفتنشان نزدیک تر میشد٬انگار آشوبی در درونم زبانه میکشید.ظرف و ظروف را ناخوداگاه جمع میکردم ٬حتی وسط یکی از خداحافظی های وقتی گیج شده بودم که دخترک را سه بار بوسیدم یا دوبار یک زن سی ساله در مغزم نقشه چیده شدن ظرف ها را در سینک ظرف شویی میداد.دخترک را یک بار دیگه بوسیدم و زن سی ساله مغزم لیوان ها را چید روی بشقاب های میوه خوری.
 
مهمان ها که رفتند من بودم و دستکشهای سبز سایز اسمالم وآب گرم با بوی توت فرنگی مایع ظرف شویی٬مادرم همیشه میگفت اول لیوان ها با اسکاچ تمیز٬انگار که لیوان ها نمایانگر همه  زندگی آدم باشد باید اول بشوری بعد آب بکشی بعد حتی مثل عزیز بو بکشی.عزیز میگفت لیوان بلوری مثل دختر دم بخت میمونه همیشه باید ترگل ورگل باشه..بعد از لیوان ها نوبت بشقاب های میوه خوری و شرینی خوری است
شاید اگه عزیز زنده بود میگفت این بشقاب ها حکم زن های تازه عروس را دارد ٬حالا اسکاچ کمی هم کثیف بود مهم نیست٬مثلا بشقاب های میوه خوری حکم زن های دو یا سه سال بعد از عروسی را دارند یا شاید بهتر باشد سنی  تقسیم کنیم آنها که هنوز سینه هایشان بدون سوتین های فنری آن بالا می ایستد زن هایی که سی سالشان نیست.
 بشقاب های چرب شام آخرین ظرف های مانده هستند که غیر از چربی های خودشان خورده های شرینی و میوه را هم گرفته اند٬آن ها شاید حکمشان زن هایی بشود که سی سالشان شده ٬هر چه پایین تر باشی از سی بیشتر رد کرده ای٬
 
آخرین ظرف را که آب کشیده ام نمیدانم درد کمر بود یا دستهای خواب رفته ام که یادم انداخت چند ماهی از سی رد کرده ام٬اصلا یادم نمی آید در آن رویاهای نوجوانی به سی سالگی فکر کرده باشم٬همیشه رویاهای دختر بچه ها تا شب عروسی است بعد با یک فلش فوروارد بی تاریخ میرسی به تخت بیمارستان و مادر میشوی و تمام میشود.
 
من هیچ وقت عروس نشدم٬لباس عروسی برای من شده است از آن حسرت های مخفی ٬با یک مانتو کرم رنگ و یک روسری صورتی عروس شدم با یک دستبند گل  مریم٬اینکه بگویم لحظه عقد خوشحال بودم دروغ است یک حس عجیب داشتم ولی نمیدانم اصلا واقعی بود یا نه؟
 
نمیدانم اگر عزیز زنده بود برای یک زن سی ساله که هیچ وقت لباس عروس نپوشیده است چه مثالی میزد شاید میگفت دیگ برنج یا خیلی متمدنانه دیس برنج که آن ته سینک همیشه میخیسد زیر چربی های غذا.
 
دیگ برنج را نشسته ام هنوز باید آب داغ را باز کنم رویش تا چربی هایش با آب گرم بخزد در راه آب
 
آن روزهای خانه پدری بعد از ظرف شستن های آخر شب که بعد از شروع دبیرستان به رسم سنت نوشته نشده خانوادگی به من رسیده بود٬تراس خانه بودو سیگار و من ٬سیگار را که روشن میکردم انگار همه درد و کمر و خستگی پاهایم گم میشد در میان آن پک های بی قاعده و قانون .
امروز٬ اما سیگار بعد ظرف تنها به صرف اینکه ممنوع نیست خستگی پاهایم را نمیکاهد.تکیه داده ام به کابینت آشپزخانه و تمام تلاشم را میکنم که کمرم را صاف  کنم.صدای خوروپف ؛سین؛ می آید٬فواصلش منظم است و با قدرتی نا منظم  قوی وضعیف میشود.پک هایم را با صدای او تنظیم میکنم از نوع آن بازی هایی کودکی که سعی میکردیم پایمان روی خط موزاییک ها نرود با پشتکار و بی نتیجه
 
صدای زنگ تلفن تمرکزم را قطع میکند٬یک بوق بی موقع و کوتاه٬پیام آمده برایم تا آلارم دوم وقت دارم که سیگارم را تمام کنم .
؛نون؛ است٬میخواسته حالی ازم بپرسد٬برایش میزنم که خوبم و کم کم میروم که بخوابم ٬نمیدانم میتوانم سوال کنم که چرا او بیدار است یا نع؟کلنجار میروم با خودم و نمیپرسم خودم جواب میدهم که حتما با دوستانش کلابی باری جایی بوده و اصلا به من ربطی نداشته که بپرسم.
جواب میدهد که بیرون بوده است با دوستانش و خواسته شب بخیری بگویدواز برنامه فردایم بپرسد که میشود همدیگر را شاید کوتاه ببینیم.جواب میدهم فردا آزادم و حتما میشود.
 
میخزم توی کاناپه و این موبایل همیشه بی شارژ را میزنم به برق که شارژ بشود٬نمی دانم الان باید خوشحال باشم که فردا میبینمش یا نه؟بیشتر زمان و انرژي من صرف انکار همه خیالپردازی هایم میشود٬یک جور جنگ داخلی در میگیرد در من این روزها یک زن سی ساله که خستگی ناپذیر میخواهد مرا قانع کند که باید بچسبی به هر آنچه داری ٬همه سهم تو از زندگی همان صدای خورو پف است و در آغوش کشیدن های تصنعی و از آن طرف دخترکی بیست واندی ساله می چرخد ومی رقصد و عاشق میشود با هر قرار ملاقات و هر بار به بستر میرود بکارت انگار از دست داده٬به آسمان میرود و بر میگردد.در این جنگ داخلی زن سی ساله هر وقت در کشاکش هیجانات دخترک بیست و اندی ساله کم می آورد یک خاطره را میکند تبر ومیزند با پاهای دخترک٬زن سی ساله همیشه خشن است٬با بی رحمی تمام به رخش میکشد که تو فقط یک معوشقه رختخوابی بوده ای و بساط این بازی های احساسی را جمع کن و هر آنچه برایش هستی باش٬و این جنگ هر روز و همیشه است.
 
باطری موبایل هنوز زیر بیست درصد است٬چشمهایم را می بندم وفکر میکنم که فردا برای نهار کوکو سبزی بهتر است یا قورمه سبزی؟

 قرار شده است بیاید دنبالم قبل از آن که به قرارش برسد٬دستهایم را آب میکشم برای بار سوم٬بوی سبزی کوکو از دستهایم نمیرود٬امروز هر چه دخترک خواست متقاعدم کند که بوی سبزی برای یک معشوقه خوب نیست٬زن سی ساله نگذاشت…..گفت لزومی ندارد بوی سبزی ندهی٬آنقدر دخترک های جوان بوی جوانی شان قوی هست که بوی سبزی تو در یاد نمی ماند٬فکر میکنم راست میگفته.
امروز وقتی پیام داد که زیاد وقت ندارد برای دیدنم ٬زن سی ساله می خندید که دیدی راست گفتم سی ساله که باشی زیاد برایت وقت ندارند چه بوی سبزی بدهی چه ندهی٬از خنده هایش بیزارم
 
کوکو ها را چیدم در ظرف و رویش را دستمال گذاشتم ٬همه ظرف ها را چیدم در سینک اول ماهی تابه بعد بشقاب های تخم مرغی و در راه آب سینک را بستم و یک پیمانه وایتکس خالی کردم رویش.باید می رفتم یک ساعتی طول میکشید تا خوب بوی چربی و تخم مرغ در وایتکس محو شود و من هم تا آن موقع رسیده ام.
 
آبی پوشیدم و مشکی ٬ایستاده بود کنار خیابان ٬مثل دخترکان تازه بالغ قلبم میتپید٬سلام کردم جواب داد با لبخند و بعد گفت:چه بوی قورمه سبزی اومد؟
من:بوی کوکو سبزی نه قورمه سبزی
دیگر نشنیدم چه گفت:دستهایم را گرفته بود و من همه فکرم شده بود که چه طور متوجه تفاوت بوی قورمه سبزی و کوکو سبزی نشد٬مثل اینکه کسی بگوید تو عطر چنل زدی یا بولگاری؟چطور این فرق را نفهمید؟موی تره  و تخم مرغ کجا بوی سبزی قورمه کجا؟ من هیچ وقت این مردها را نمیفهمم؟
 
دستهایش را که میکشید روی تنم٬به این فکر میکردم که سرش را که فرو کند بین سینه هایم بوی تره کوکو سبزی را میفهمد یا نه؟شاید اینقدر پای گاز عرق کرده ام که بوی گوشت قورمه سبزی میدهم؟
 
سرش را فرو نکرد در سینه هایم دست هایش سریع شلوارم را از پایم در آورد و من به این فکر میکردم که بوی تره و تخم مرغ تا انهنای قوس کمرم نفوظ کرده است یا نه؟
 
صدای نفس هایش تند شد و صدای نفس هایم تند شد و دیگر یادم رفت که بپرسم افتراغ این بوها را فهمید یا نه؟
 
لباس هایمان را که پوشیدیم دیگر وقتی نمانده بود تا قرار بعدی اش همین که مرا برساند خانه و برود.کلید که انداختم  و وارد خانه شدم بوی تره و تخم مرغ خورد توی بینی ام٬رفتم سراغ ظرف های هل شده در وایتکس
؛سین؛مثل همشه پای تلویزیون بود داشت ٬یک برنامه مستندی میدید از چگونگی بارور شدن خزه های آب های ژاپن
 
ظرف های خیس خورده در وایتکس بی بو شده بودند٬مثل تن دخترکان جوان بیست و اندی ساله که بین سینه هایشان دستمال عطری میگذارند٬آرام آرام آبشان کشیدم .
 
بغض کرده بودم ٬یک دردی مثل نیش زنبوری پیچیده بود دور گلویم ٬صدای گزارشگر تلویزیون میگفت:خزه های نر از بوی خاص خزه ها
ماده به سراغشان می آیندو از روی همین بو٬ خزه مورد نظر با سن و سال مورد نظر را انتخاب میکنند و می پیچند دور اندام تناسلی شان  
 
انگار هزاران زنبور پیچیده بودند دور گلویم ٬شاید هیچ گاه کسی نفهمد درد زنی  سی ساله را که سینه هایش بوی زنانگی میداد و دست هایش بوی کوکو سبزی  و نه قورمه سبزی…
 

مادر ۱۴ روزه

 

 
پی نوشت:برای یلدای یک دوست عزیز و همه یلدا هایی که قرمز میشن

زن  ها حرف هایی دارند که گاهی با افتخار میگویند٬از آن دست حرفهایی که یک موقع به خودت می آیی میبینی چقدر دستهایم را میان هیچ جا تکان می دهم٬انگار پرچم افتخار است.

اولین بارش آن روزآفتابی ۱۵ سالگی ام بود که گوشه حیاط مدرسه راهنمایی با افتخار از نوار بهداشتی خونی حرف میزدیم یا شاید قبل ترش یک یا دو سال قبل تر٬ که به جای مخفی کردن آن  سینه های تازه نوک زده زیر مقنعه های بلند بد ترکیب
سینه سپر میکردیم با مقنعه های گره خورده زیر گردن٬زن ها همیشه حرفهایی از زنانگی شان دارند برای افتخار کردن
ولی گاهی زنانگی ها گره میخورد در روزمرگی های مردی از جنس شاید و آن لحظه است که همه زنانگی ات را اشک میکنی در چاهک حمام
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
نمی دانم مادر بدی بودم یا معشوقه خوبی که حضورش را حس نکردم تا روزی که دکتر یک لکه سفید میان خط خطی های صفحه سونوگرافی نشانم داد و گفت این یک بچه است٬دقیقا با همین لفظ -این-شاید من اولین و آخرین مادری بودم که آن لحظه دلم گرفت برای لفظ -این
نمیدانم شاید یک جور دیگر منتظر بچه بودم٬یک جور فیلمی تر٬رویایی تر-مثلا من باشم و -او-و او دستهای من را گرفته باشد زل زده باشیم به صفحه خاکستری سونوگرافی٬دستهایمان یخ بزند تا دکتر بگوید -این-لکه بچه شماست و من بخندم و ـاو -بخندد.او-----مشکل شاید بیشتر لفظ -او- باشد برای من تا -این٬
در لحظه ی فکر شده رویایم هم دکتر به بچه ما گفت ـاین
مشکل ـ اوـ بود که٬ نبود 
من در آن لحظه ـاوـ نداشتم.این ما ـاوـ نداشت.
 
نمیدانم چند خیابان آنورتر بود که حسی گرم پشت لب هایم جمع شد٬مثل بغض٬مثل یک ویار سبز رنگ٬که پاشیده شد روی سنگ فرش خیابان های باران خورده٬دستم سر خورد روی-این-بی اختیار به چشمهایش فکر کردم٬چشمهای براق مشکی اش 
 
به موهای مشکی فرفری اش٬به دستهای کشیده اش٬دلم میخواهد نقاش بشود٬یا دکتر!لعنت به تو ـسینـ ـتو هم هنوز هیچی نشده حق انتخاب بچه را ازش گرفتی٬کسی انگار دستم را گرفت و پرتم کرد روی سنگ فرش سبز شده خیابان
 
تلفن زنگ خورد٬باید پرستار باشد٬قرار شد برای وقت دکتر متخصص زنگ بزند٬قرار را گذاشت برای ساعت ۳عصر
قدم که میزدم از تصور تکان تکان خوردن های-این -حالت تهوع شدید پشت پلک هایم جمع شد ٬مثل یک سرگیجه محو و خام
 
باید باـ اوـ حرف میزدم٬باید میدانست که -این- جایی٬ درنرم و گرم ترین حفره ی تنی که همین 
دیروز در بازوهایش پیچیده بود٬جان گرفته است
باید او هم ـاین ـرا لمس میکرد٬یا شاید میدید٬آیا حق ـاوـ نیست؟
.همان لکه سفید٬ـاین-از گوشت و پوست او هم هست٬شاید من مادر بی رحمی بودم که تنهاـ این ـ را دیدم.شاید بعد ها که ـاین - بزرگ شد برایش توضیح دادم٬مسلما یک لکه سفید نخواهد فهمید.شاید وقتی دیگر لکه نبود٬یا حداقل سفید  نبود بفهمد.
 
باید به ـاوـ چه میگفتم؟
سلام-زنگ زدم بگم پدر شدی؟
یا :سلام-زنگ زدم بگم ببخشید نشد با هم بریم برای سونوگرافی
یا حتی :سلام-خواستم بگم٬یادته گفته بودی٬زن های حامله  تحریک کننده ان برات٬خوب خواستم این مدلی هم امتحان کنیم
یا ….
بوق آزاد قطع شد
من:سلام
او:سلام
من:ببین نمیدونم چه شکلی بهت بگم فقط ناراحت نشو٬میدونم حق تو هم بود که ـاین - ببینی ولی٬نشد٬من مادرخودخواهی نیستم٬من اصلا از اون هایی که تو فکر میکنی نیستم٬فقط یهویی شد٬هیچ چیز خاصی هم نبود٬یک لکه سفید٬حتی رنگ نداشت
او:خوبی تو؟چی میگی ؟مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده؟
او:حامله ای؟
دستم سر خورد روی ـاین
او:چقدر بهت گفتم خطرناکه..ها؟
من:میشه بعد حرف بزنیم؟
او:نه نمیشه
او:میخوای چیکار کنی
من :چند ساعت  دیگه تمام میشه
او:خوب خداشکر
من:راستی چند وقتش هست؟
من :دو هفته
او:یعنی کی میشه؟
اه لعنتی اون شب جمعه  قبلی که مست بودی٬حواست نیست دیگه ٬هی الکی هم میگی چیزی نمیشه ..ببین چی شد:
من: من باید برم
 
دستم سر خورد روی ـاین
لکه ها گوش ندارن و این خیلی خوبه٬
تا ساعت سه ٬چند ساعتی وقت هست٬اگر من چند ساعت تو این دنیا وقت داشتم احتمال خیلی زیاد یک قهوه داغ میخوردم و میرفتم زل میزدم به چشمهای ـاوـشاید هم دست هاشو میگرفتم
من هیچ وقت با یک ـاین ـ حرف نزدم ٬ـاین ـ ها چی دوست دارند ٬شاید باید برم منتظر بشینم تا ساعت ۳ بشه٬شاید ـاین  ـ ها دوست دارن براشون انتظار بکشی٬براشون رویا ببافی
 
نشستم روی اولین صندلی از دم درو دستم از زیر کیفم سر دادم روی ـاین ـاحساس کردم شاید ـاین ـدوست نداشته باشد خانوم منشی بلوند مطب معاشقه مادرانه مارا ببیند.
 
باید میرفتم روی تخت دراز میکشیدم٬دستم را بست به لبه تخت٬که تکان نخورد٬یک لحظه دلم برای ـاین ـتنگ شد٬یک لحظه میان پشیمانی و ترس٬یک منگی جهید پشت پلکهایم
 منگی ام قرمز رنگ بود٬رنگ ـاین ـکه دیگر سفید نبود٬قرمز شده بود در آستانه ۳ هفتگی
 
این ـقرمز شد و ـاو ـ میتواند ببیندش٬من دروغ نگفتم٫بالاخره ـاو -هم حقی دارد٬
شاید بخواهد با ـاین ـحرف های پدرانه بزند٬شاید ـاوـ بتواند براش توضیح دهد 
همیشه بچه های حرف های پدر ها را بهتر میفهمند٬او شاید بتواند برایش توضیح دهد مادرت ٬مادر بدی نبود 
فقط معشوقه بهتری بود٬تا مادر
شاید ـاوـبتواند برایش بگوید او پدر بدی نبود٬فقط روزمرگی هایش را جای دیگری خرج میکرد
بچه ها همیشه حرف پدر های ها را بیشتر قبول میکنند٫فرقی نمیکند لکه ای سفید  در هاشور های های خاکستری دستگاه سونوگرافی باشند یا لکه ای قرمز
 
من-مادرـاین ـ ۱۴
ادامه نوشته

سرانجام


ادامه نوشته