مادرم همیشه میگفت:اگرظرف نشسته داشته باشد در سینک ظرفشویی شب خوابش نخواهد برد.
این جز آن حرف هایی بود که تا همین چند سال پیش نمی فهمیدمش.همین یکی دوسال پیش بود که شب بعد از رفتن مهمان ها تا پاسی از نیمه شب با کمری خم از درد پای سینک ظرفشویی بودم و حتی در مخیله ام هم چیزی نبود مبنی بر: شستن ظرف ها فردا صبج
همان موقع بود که فهمیدم مادرم درسهایش را خوب داده است٬من شده ام کپی برابر اصل مادرم فقط با بیست سال اختلاف سن
مادرم همیشه مرا شلخته ترین دختر روی کره زمین می دانست ٬حتی اینقدر این را تکرار کرده بود که یک شلختگی لذت بخش رفته بود زیر پوستم.
--------------------------
شب قبل مهمان داشتیم٬از آن مهمان های دوست نداشتنی که از سر اجبار اجتماعی بودن راهشان را به خانه ات باز میکنند٬بعد از همه آن خنده های مصنوعی و دردو دل های نمایشی هر چه به وقت رفتنشان نزدیک تر میشد٬انگار آشوبی در درونم زبانه میکشید.ظرف و ظروف را ناخوداگاه جمع میکردم ٬حتی وسط یکی از خداحافظی های وقتی گیج شده بودم که دخترک را سه بار بوسیدم یا دوبار یک زن سی ساله در مغزم نقشه چیده شدن ظرف ها را در سینک ظرف شویی میداد.دخترک را یک بار دیگه بوسیدم و زن سی ساله مغزم لیوان ها را چید روی بشقاب های میوه خوری.
مهمان ها که رفتند من بودم و دستکشهای سبز سایز اسمالم وآب گرم با بوی توت فرنگی مایع ظرف شویی٬مادرم همیشه میگفت اول لیوان ها با اسکاچ تمیز٬انگار که لیوان ها نمایانگر همه زندگی آدم باشد باید اول بشوری بعد آب بکشی بعد حتی مثل عزیز بو بکشی.عزیز میگفت لیوان بلوری مثل دختر دم بخت میمونه همیشه باید ترگل ورگل باشه..بعد از لیوان ها نوبت بشقاب های میوه خوری و شرینی خوری است
شاید اگه عزیز زنده بود میگفت این بشقاب ها حکم زن های تازه عروس را دارد ٬حالا اسکاچ کمی هم کثیف بود مهم نیست٬مثلا بشقاب های میوه خوری حکم زن های دو یا سه سال بعد از عروسی را دارند یا شاید بهتر باشد سنی تقسیم کنیم آنها که هنوز سینه هایشان بدون سوتین های فنری آن بالا می ایستد زن هایی که سی سالشان نیست.
بشقاب های چرب شام آخرین ظرف های مانده هستند که غیر از چربی های خودشان خورده های شرینی و میوه را هم گرفته اند٬آن ها شاید حکمشان زن هایی بشود که سی سالشان شده ٬هر چه پایین تر باشی از سی بیشتر رد کرده ای٬
آخرین ظرف را که آب کشیده ام نمیدانم درد کمر بود یا دستهای خواب رفته ام که یادم انداخت چند ماهی از سی رد کرده ام٬اصلا یادم نمی آید در آن رویاهای نوجوانی به سی سالگی فکر کرده باشم٬همیشه رویاهای دختر بچه ها تا شب عروسی است بعد با یک فلش فوروارد بی تاریخ میرسی به تخت بیمارستان و مادر میشوی و تمام میشود.
من هیچ وقت عروس نشدم٬لباس عروسی برای من شده است از آن حسرت های مخفی ٬با یک مانتو کرم رنگ و یک روسری صورتی عروس شدم با یک دستبند گل مریم٬اینکه بگویم لحظه عقد خوشحال بودم دروغ است یک حس عجیب داشتم ولی نمیدانم اصلا واقعی بود یا نه؟
نمیدانم اگر عزیز زنده بود برای یک زن سی ساله که هیچ وقت لباس عروس نپوشیده است چه مثالی میزد شاید میگفت دیگ برنج یا خیلی متمدنانه دیس برنج که آن ته سینک همیشه میخیسد زیر چربی های غذا.
دیگ برنج را نشسته ام هنوز باید آب داغ را باز کنم رویش تا چربی هایش با آب گرم بخزد در راه آب
آن روزهای خانه پدری بعد از ظرف شستن های آخر شب که بعد از شروع دبیرستان به رسم سنت نوشته نشده خانوادگی به من رسیده بود٬تراس خانه بودو سیگار و من ٬سیگار را که روشن میکردم انگار همه درد و کمر و خستگی پاهایم گم میشد در میان آن پک های بی قاعده و قانون .
امروز٬ اما سیگار بعد ظرف تنها به صرف اینکه ممنوع نیست خستگی پاهایم را نمیکاهد.تکیه داده ام به کابینت آشپزخانه و تمام تلاشم را میکنم که کمرم را صاف کنم.صدای خوروپف ؛سین؛ می آید٬فواصلش منظم است و با قدرتی نا منظم قوی وضعیف میشود.پک هایم را با صدای او تنظیم میکنم از نوع آن بازی هایی کودکی که سعی میکردیم پایمان روی خط موزاییک ها نرود با پشتکار و بی نتیجه
صدای زنگ تلفن تمرکزم را قطع میکند٬یک بوق بی موقع و کوتاه٬پیام آمده برایم تا آلارم دوم وقت دارم که سیگارم را تمام کنم .
؛نون؛ است٬میخواسته حالی ازم بپرسد٬برایش میزنم که خوبم و کم کم میروم که بخوابم ٬نمیدانم میتوانم سوال کنم که چرا او بیدار است یا نع؟کلنجار میروم با خودم و نمیپرسم خودم جواب میدهم که حتما با دوستانش کلابی باری جایی بوده و اصلا به من ربطی نداشته که بپرسم.
جواب میدهد که بیرون بوده است با دوستانش و خواسته شب بخیری بگویدواز برنامه فردایم بپرسد که میشود همدیگر را شاید کوتاه ببینیم.جواب میدهم فردا آزادم و حتما میشود.
میخزم توی کاناپه و این موبایل همیشه بی شارژ را میزنم به برق که شارژ بشود٬نمی دانم الان باید خوشحال باشم که فردا میبینمش یا نه؟بیشتر زمان و انرژي من صرف انکار همه خیالپردازی هایم میشود٬یک جور جنگ داخلی در میگیرد در من این روزها یک زن سی ساله که خستگی ناپذیر میخواهد مرا قانع کند که باید بچسبی به هر آنچه داری ٬همه سهم تو از زندگی همان صدای خورو پف است و در آغوش کشیدن های تصنعی و از آن طرف دخترکی بیست واندی ساله می چرخد ومی رقصد و عاشق میشود با هر قرار ملاقات و هر بار به بستر میرود بکارت انگار از دست داده٬به آسمان میرود و بر میگردد.در این جنگ داخلی زن سی ساله هر وقت در کشاکش هیجانات دخترک بیست و اندی ساله کم می آورد یک خاطره را میکند تبر ومیزند با پاهای دخترک٬زن سی ساله همیشه خشن است٬با بی رحمی تمام به رخش میکشد که تو فقط یک معوشقه رختخوابی بوده ای و بساط این بازی های احساسی را جمع کن و هر آنچه برایش هستی باش٬و این جنگ هر روز و همیشه است.
باطری موبایل هنوز زیر بیست درصد است٬چشمهایم را می بندم وفکر میکنم که فردا برای نهار کوکو سبزی بهتر است یا قورمه سبزی؟
قرار شده است بیاید دنبالم قبل از آن که به قرارش برسد٬دستهایم را آب میکشم برای بار سوم٬بوی سبزی کوکو از دستهایم نمیرود٬امروز هر چه دخترک خواست متقاعدم کند که بوی سبزی برای یک معشوقه خوب نیست٬زن سی ساله نگذاشت…..گفت لزومی ندارد بوی سبزی ندهی٬آنقدر دخترک های جوان بوی جوانی شان قوی هست که بوی سبزی تو در یاد نمی ماند٬فکر میکنم راست میگفته.
امروز وقتی پیام داد که زیاد وقت ندارد برای دیدنم ٬زن سی ساله می خندید که دیدی راست گفتم سی ساله که باشی زیاد برایت وقت ندارند چه بوی سبزی بدهی چه ندهی٬از خنده هایش بیزارم
کوکو ها را چیدم در ظرف و رویش را دستمال گذاشتم ٬همه ظرف ها را چیدم در سینک اول ماهی تابه بعد بشقاب های تخم مرغی و در راه آب سینک را بستم و یک پیمانه وایتکس خالی کردم رویش.باید می رفتم یک ساعتی طول میکشید تا خوب بوی چربی و تخم مرغ در وایتکس محو شود و من هم تا آن موقع رسیده ام.
آبی پوشیدم و مشکی ٬ایستاده بود کنار خیابان ٬مثل دخترکان تازه بالغ قلبم میتپید٬سلام کردم جواب داد با لبخند و بعد گفت:چه بوی قورمه سبزی اومد؟
من:بوی کوکو سبزی نه قورمه سبزی
دیگر نشنیدم چه گفت:دستهایم را گرفته بود و من همه فکرم شده بود که چه طور متوجه تفاوت بوی قورمه سبزی و کوکو سبزی نشد٬مثل اینکه کسی بگوید تو عطر چنل زدی یا بولگاری؟چطور این فرق را نفهمید؟موی تره و تخم مرغ کجا بوی سبزی قورمه کجا؟ من هیچ وقت این مردها را نمیفهمم؟
دستهایش را که میکشید روی تنم٬به این فکر میکردم که سرش را که فرو کند بین سینه هایم بوی تره کوکو سبزی را میفهمد یا نه؟شاید اینقدر پای گاز عرق کرده ام که بوی گوشت قورمه سبزی میدهم؟
سرش را فرو نکرد در سینه هایم دست هایش سریع شلوارم را از پایم در آورد و من به این فکر میکردم که بوی تره و تخم مرغ تا انهنای قوس کمرم نفوظ کرده است یا نه؟
صدای نفس هایش تند شد و صدای نفس هایم تند شد و دیگر یادم رفت که بپرسم افتراغ این بوها را فهمید یا نه؟
لباس هایمان را که پوشیدیم دیگر وقتی نمانده بود تا قرار بعدی اش همین که مرا برساند خانه و برود.کلید که انداختم و وارد خانه شدم بوی تره و تخم مرغ خورد توی بینی ام٬رفتم سراغ ظرف های هل شده در وایتکس
؛سین؛مثل همشه پای تلویزیون بود داشت ٬یک برنامه مستندی میدید از چگونگی بارور شدن خزه های آب های ژاپن
ظرف های خیس خورده در وایتکس بی بو شده بودند٬مثل تن دخترکان جوان بیست و اندی ساله که بین سینه هایشان دستمال عطری میگذارند٬آرام آرام آبشان کشیدم .
بغض کرده بودم ٬یک دردی مثل نیش زنبوری پیچیده بود دور گلویم ٬صدای گزارشگر تلویزیون میگفت:خزه های نر از بوی خاص خزه ها
ماده به سراغشان می آیندو از روی همین بو٬ خزه مورد نظر با سن و سال مورد نظر را انتخاب میکنند و می پیچند دور اندام تناسلی شان
انگار هزاران زنبور پیچیده بودند دور گلویم ٬شاید هیچ گاه کسی نفهمد درد زنی سی ساله را که سینه هایش بوی زنانگی میداد و دست هایش بوی کوکو سبزی و نه قورمه سبزی…