داستانک....سیگار کمل آبی

تابستان که بیاید وقت،بی وقت دوش گرفتن های من میشود.زیر دوش که میروی باید تابستان باشد تا برات فرقی نکند اب سرد را باز کنی یا آب گرم را مهم بوی عطر لابه لای موهایت است.

 "بوها موهای بلند مشکی وحشی را با تاب های نامنظم بیتشر دوست دارند" این را همیشه "ح" میگفت وقتی از بو گرفتن های زیاد موهایم در بزم های آن سال ها مینالیدم.

"ح" را اولین بار در مهمانی دوستی دیده بودم،تازه  ازایران برگشته بود، خوش‌پوش بود و خوش‌صحبت.نگاه‌های نافذی داشت که از پوست و گوشت رد می‌شد و می‌رسید به عمق. حرف زده بودیم،از علاقه مندی هایمان که خیلی به هم نزدیک بود،از فیلم های مشترک و موسیقی های مشترک همین لاس زدن های ابتدایی،و بعد دعوتم کرده بود نمایشگاه نقاشی دوستش، و بعد شام، بعد اس‌ام‌اس تشکر و خواهش می‌کنم و فردا وقت داری برویم راه برویم؟ و بعد راه رفتن کافه‌ای رفتیم و همین‌جور تا آخر روتین روزهای اول آشنایی.

هیچ نشانه‌ای از خشم‌های مهارشده یا عصبی بودن نشان نداده بود. هربار که می‌دیدمش آرام بود و خوش‌صحبت،روال رابطه های آپدیت شده آن روزها حرف از موو کردن من شدن به آپارتمان او،چیزی از یک پارتنر خوب کم نداشت،آپارتمانش هم به دانشگاه خیلی نزدیک بود و قورمه سبزی هم با لوبیا چشم بلبلی درست میکرد همه دلایلم برای موو کردن به آپارتمانش همین ها بود،

صبح ها دوش میگرفت،موسیقی سنتی اش به راه بود با نیمروی نیم پز آب دار،هر روز اصلاح میکرد،روزهای اول غرق میشدم در بوی افتر شیوش و  دخترکانی را تصورمیکردم که شاگردش بودند،حرفشان را میزد گاهی موقع ور رفتن های همیشگی من به شام های چربش از بیبی بودنشان میگفت ودنیای تحریک آمیز بچگی اشان.

روزهای بعدتر با هم دوش میگرفتیم،موهای بلندم را شانه میکرد،با حوصله که از مرد بودنش بعید بود.

آن موقع ها روزهای پر تلاطم پایان نامه بود و سر وکله زدن با استادی که زبان نفهمی اش تنها یکی از مشکلاتش بود،برای نهار دانشگاه بودم

سرحال و فرش به قول خودش.

 فست فود اساتید را دوست داشتم همیشه ،بوی روغن سوخته نمیداد،بعد نهار سیگاری دود میکردیم بین خرده بحث های باقی مانده تازه استادها ،هر کسی راه خودش را میرفت.

عصرها که از دویدن های کنار ساحل برمیگشت،خیس خیس ،تراس کوچکمان بود و چایی دارچینی همان نماد

نقش پذیری زن های ایرانی ،مرد که خانه می اید از هر جایی،فرقی نمیکند کار یا فاحشه خانه پذیرایش باید بود.

عادت خانه پدری ام بود شب ها کتاب میخواندم حالا فرقی نداشت قبل از همآغوشی باشد یا بعدش.همآغوشی هایمان شب ها بود،چراغ خواب روشن میکرد،کتاب را از دستم میگرفت،

میخزید زیر پتو عادت به برهنه کردن نداشت،لباس ها راکنار میزد و تنم را میکاوید،آن روزهای

اول موو کردن من بود، که دستهایش دامن نخی لختم را کنار زد و پاهایم را که لمس کرد از نرمی

پاهایم گفت،گفتم:خدا پدر کارخانه نیوآ را بیامرزد که لوسین بدنش تنها لوسین بدنی است که به من میسازد

متعجب بوسیدم که چرا من همه تنم را کرم میزنم.

همیشه بعد از معاشقه پتو را بغل میکرد،چراغ خواب را که خاموش میکرد،ته سیگار تنها نقطه روشن

اتاق خواب بود،و صدای دوش آب بعد از سیگار.

روزمرگی که سایه انداخت روی حضور من در خانه او،دیگر دست هایش به قورمه سبزی پختن نرفت که نرفت.

شب های فاینال من همبرگری سر کوچه و سفارش دو تا چیز برگر که بعد تر ها شد یکی.

بعد از روزمرگی شب های همآغوشی ما،شرت خیس خورده اش میماند برای دوش بعد از صبحانه من،

زن ایرانی بلد نیست اعتراض کند،اعتراض مدنی بلد نیست.زن ایرانی داد میزند،جیغ میزند و شب قورمه سبزی بار میگذارد.

روزهای قبل از دفاع تز بی سرو ته من بود که مهمانی رفتیم خانه همان دوست قدیمی مشترکمان،من دیرتر از او میرسیدم خانه دوستمان، رفت ،به عادت جدید تنها خوردن تنها رفتن هم اضافه شده بود.

لباس پوشیده آماده و فرش به قول خودش،در را برام باز کرد و بغ کرد از همان اول بغ کرد.

سعی کردم بفهمم چرا؟همیشه سعی میکنم از همه چرا ها سر در بیاورم.

ماشین را که در پارکینگ خاموش کرد اصل حرف را زد،از لباس  پوشیدنم گفت که یک بار که او نبوده من فاحشه جمع خودمانی امان شده بودم،از آرایشم گفت از چشمهای سورمه کشیده ام و از اینکه قدیمی ها راست میگویند زن نباید آزاد باشد،

از من گفت که زن خوبی نیستم،که از روز اول در معاشقه هایمان خجالت نکشیدم،از پوستم که نرم است.

و باز هم از لباس پوشیدنم گفت.

معنای " دود از کله آدم بلند شدن" را در تاریکی پارکینگ آن خانه‌ی ساکت و دور فهمیدم. بدیهیات...امان از وقتی بدیهایت دونفر دورند از هم، خیلی دور.

 

فایده ای نداشت توضیحات من،توضیح  چیزی که بدیهی بود برای من......

لباس پوشیدن همان بدیهیاتی بود که من یاد گرفتم از همان نوجوانی های گرم تابستان.

نمیتوانستم از معاشقه های بی شرمم بگویم،شرم برای من دروغ بود وقتی سلولهای تنم میخندید.

و غذاهای بی نمک و بی حوصله ام.

یکی از آن لحظه‌های بهت بود که لال می‌شوم. رفتیم داخل آسانسور، نگاهم میخ مانده بود روی دکمه‌ی طبقه‌ی چهارم، تا که کی سبز شود. کلید را داشت در قفل می‌چرخاند که گفتم تمامش کنیم، بعد شروع کردم تند و تند توضیح دادن که بدیهیات ما فرق دارد و وقتی بدیهیات فرق دارد وقت و انرژی گذاشتن، به نظر من بیخود است و همان بهتر که انقدر زود فهمیدیم این همه فرق را و دلبستگی عاطفی خاصی پیش نیامده و ...تند تند حرف می‌زدم

صاف رفتم کنار کاناپه، یک دستم روی دسته‌ی کاناپه بود و دست دیگر روی پاشنه‌ی کفش که داشت پایم را اذیت می‌کرد و هنوز داشتم از تفاوت زمین تا آسمان بدیهیات می‌گفتم که سایه‌ی صدونود سانت قدش افتاد روی تن من و دستش رفت بالا که بنشیند روی گونه‌ی من...دستش پایین نیامد، نمی‌دونم جنس و عمق نگاه بهت‌زده و حیران و شاید ترسان من چطور بود و چقدر که دو سه قدمی رفت عقب و دستش را

پایین آورد.

فاحشه روشنفکر کتاب خوان شاید این بود صفتی که میان حرفهای شمرده شمرده اش شنیدم.

بقیه آن شب مثل یک نوار روی دور تند در ذهنم هست،دستم که به طرف دستگیره در رفت ودستهای خشن او که دستهایم را پس زد،دری که قفل شد و صدای دوش آب که بی تفاوت به چمباتمه تن من کنار جاکفشی، خیس آب به بستر رفت .

دم دمای صبح هنوز کنار جاکفشی غلت می‌زدم، " کتک خوردن" برای من همیشه اتفاق دوری بود که مال من و دورواطرافیانم نبود. کتک خوردن و در معرض کتک خوردن قرارگرفتن مال صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها بود و زنان در صف پزشکی قانونی و مردان بی‌اعصابی که درخیابان دست‌به‌یقه می‌شدند.حالا یکی دوقدمی من ایستاده، سایه‌اش روی تن من افتاده و دستش رفته بود بالا...اما انگار لای هیچ پیچیده روزنامه ای هیچ زنی از سیلی کلمات چیزی نگفته بود.

انگارقربانی خشونت کلام شدن شرم دارد اینکه به حریمت تجاوز شود و بگویی آنچه تجاوز کرد آلتی مردانه نبود صدای مردانه ای بود شرم دارد،اینکه ارزش هایت بشود لباس تنت و نمک غذاهای پرچربت و تحرکهای خجول در بسترت،اینها را اعتراض کردن انگار حرفهای غریبی است.

موهای سیاهم بوی سیگار کمل میدهد و زیر آب سرد میلغزد و میچرخد ومیچرخد میرود در چاهک کف حمام.

دستهایی هم بوی ورساچه زنانه گرفته اند،مهم نیست من چقدر کمل آبی دوست دارم و بوی ورساچه قرمز اورا مست کند،وقتی به بوی موهایم عادت کرد،کلماتش بوی درد می دهد.موهایم بوی درد میگیرد


قاب عکس(داستانک)

صبح که از خواب بیدار میشی دوش میگیری،اون حوله آبی که تولد سی دوسالگیت کادو گرفتی میپوشی،میشینی روی اون کاناپه قرمزه؛همون که پارسال خریدی،یادته به زور هم خریدی آخه قرمز که به رنگ قهوه ای خونه نمی اومد،همه اون دعواها یادم مونده.سخت بود آخه قهوه ای چه به قرمز.

یک سیگار روشن میکنی،دستات حلقه میکنی دور لیوان چایی ات،اون حلقه زردی که دور دستته ،وقتی لیوان چای میگیری دستت بیشتر به چشم میاد،پک دوم که به سیگار میزنی تازه یاد می یاد زیر سیگاری رو میز نهار خوریه!

همیشه پک دوم یادت میاد،همیشه قید چایی میزنی و سیگار تو لیوان چایی میتکونی،چایی  را میشه اصلا بعد سیگارخورد،اما عشق بازی با سیگار صبح، مال همون لحظه است که خیس با حوله نشستی روی کاناپه.

چشمام نیمه بازه وقتی داری دوباره چایی میریزی،بدت میاد من خودم بیدار بشم باید توبیدارم کنی،خودم میزنم به خواب،اصلا موهامو میریزم رو صورتم که بیشتر طبیعی باشه،با لیوان چایی میای بالا سرم،

حواسم هست داری نگاهم میکنی،از اون نگاه هایی که دوست نداری کشف بشه،اولین بار یادمه کی اینجوری نگاهم کردی،خودت یادت میاد؟

داشتم سبزی قورمه سبزی خورد میکردم،"سبزی باید خودت خورد کنی این دستگاه های سبزی خورد کنی یا له میکنه یا درشت درشته"اینو اولین بار که قورمه سبزی پختم از قول مامانت بهم گفتی

چاقو دوم که زدم تو سبزی ها سرم آوردم بالا بهت غر بزنم که دیدم داری از بالای صفحه لب تاپت نگاهم میکنی،

بهت گفتم:چیزی شده؟ اخماتو کردی تو هم که باید برای نگاه کردن به آشپزخونه خودمم هم جواب پس بدم؟

اخمات رفت تو هم سرت کردی تو صفحه لب تاپت.

یادمه مامانم میگفت:بعضی مردها را نباید به روشون بیاری عاشق شدن،عشق برای اونها مثل این میمونه که بهشون بگی بچه ات نمیشه،

دیگه نپرسیدم،دیگه نگفتم...

موهای روی صورتم زدی کنار،دست کشیدی رو گونه هام،این مدل بیدار کردنته،گونه هام دوست داشتی اون اوایل،میدونم این روزها زیاد گونه هام به چشم نمیاد،وقتی چروک های دور چشمت  پیدا میشه،گونه هات یهو محو میشه

چشمام که تکون میخوره،دستت میکشی کنارو میگی:دیرت میشه خانوم دکتر نمیخوای بری سرکار؟

کش و قوس میام،چشمام باز میکنم،از اتاق رفتی بیرون،میدونم دلت ضعف میره برای کش و قوس اومدن هام،اما همیشه میری بیرون که من نبینم چشمات برق میزنه.

باید دوش بگیرم،دوش که بگیرم،کش دور موهایم را که بندازم با لیوان چایی دم در اتاق منتظر من ایستاده ای،

همیشه باید عجله داشته باشم برای رفتن،نمیدانم چرا صبح ها عقربه ها دنبال هم میکنند،آماده که شدم نشسته ای روی اولین صندلی میز نهار خوری و سیگار میکشی،خداحافظی هایمان همین است.

من مقعنه به دست روبروی آیینه ایستاده ام و تو سرت را کرده ای در صفحه لب تاپت،خداحافظی که میکنم هنوز در را نبسته ام که صدای موزیک می آید از خانه،سریع راه پله ها را یکی دوتا میکنم تا دم در خانه.

ظهر که برگردم خانه تو نیستی،"کارمن ساعت نداره اینو بفهم برای همیشه" این جواب من بود برای درخواست نهار خوردن مشترکمان.

کلید که بندازم؛در را که باز کنم ساعت روبرویی دقیق روی دو است و تو نیستی،نهار را میگذارم گرم شود،سیگارت را بر میدارم مینشینم روی کاناپه قرمزه،میدانی فرق سیگار کشیدنمان چیست؟

من زیر سیگاری را اول بر میدارم،اما همیشه فندک یادم می رود،انگار همیشه کسی باید سیگارم را روشن کند،مثل همه زندگی ام،من شروع کننده نیستم،اما ادامه دهنده خوبی هستم.

سیگارم تمام نشده که زنگ میزنی،کار داری،میدانم دیگر در این دو سال اخیر میدانم،ظهر ها کار داری خانه نمی آییی.

باید بخوابم،تا عصر که شاید بیایی و من باید بروم سر کار!چرا اینقدر کار میکنیم را نه من میدانم نه تو...زندگی است دیگر،همیشه همین پاسخ را به خودم میدهم.

در دستشویی باز است،از درهای باز خوشم نمی آید،در دستشوییی که جای خودش را دارد،در که باز باشد آدم وسوسه آن ور در را دارد،حتی در دستشویی.

میروم در را ببندم،موهای ریز ریز جامانده روی روشویی،این یعنی اصلاح کرده ای،خیلی هم تلاش کرده بودی دستشوییی ام راتمیز کنی،اما نتوانستی،ما زن ها دستشوییی و تخت خوابمان را خوب میشناسیم.

باید بخوابم.میخزم زیر لحاف عروسی صورتی ات،چشمهایم میرود که صدای چرخاندن کلید در در می آید،میغلتم،صورت اصلاح شده ات را با عطر ورساچه قرمز دوست ندارم،سلام میکنی،من خوابم پس جوابی نمیدهم.

در کمد را باز میکنی،لباسهایت را آویزان میکنی،بوی خورش کرفس می آید انگار از تنت،خورش کرفس بلد نیستم شاید باید یاد بگیرم،خوب نیست برای خورش کرفس مزاحم خانه مردم بشوی،حوله ات

را بر میداری،باید دوش بگیری خوب نیست تختمان بوی خورش کرفس بدهد.

چشمهایم را میبندم تا ساعت شش چیزی نمانده،باید بخوابم،شاید خواب تو را ببنیم که تنت بوی اسکادای آبی من را میداد،خواب ها که بو ندارند؟!باید خواب بهتری ببینم ..خواب قهوه خوردن های عصر جمعه

من که از خواب بیدار شوم تو خوابی،روی کاناپه قرمز خوابیدی،موبایل به دست،با لیوان چایی پر از ته سیگار.

در را که پشت سرم ببندم تو بیدار میشوی،همیشه بیدار میشوی بعد از رفتن من،میروی چایی تازه میریزی برای خودت به مادرت زنگ میزنی ،لیست کارهای عصرت را چک میکنی و به من زنگ میزنی،همیشه میپرسی کی رفتی؟خسته بودم خوابم برد...من هم میگویم :دیدم خسته بودی دلم نیامد بیدارت کنم،اما توی سرم کسی میگوید:میدانم خورش کرفس سرد است،آرامش میدهد،خواب می آورد.

میگویی که شب میبینمت.

شب شده،باید زنگ بزنم بگویم که شب نمی آیم خانه،میروم خانه مینا،شاید هم فاطی...

شکایتی میکنی،که شب خانه تنها می مانی،بهانه می آورم که مینا حالش خوب نیست،صبح هم از همان طرف میروم سر کار.

 

 

همیشه به اینجا که میرسم پرت میشوم پشت در خانه ات.

تک زنگ میزنم در را که باز میکنی،بغلم میکنی،سفت،از زمین بلندم میکنی.

میگویم:کجاست؟

میگویی:خانه مینا،زری،فاطی،نمیدونم،طبق معمول دیگه!

می پرسی ظهر در غذایت داروی خواب آور ریخته بودم؟میخندم،میگویم:این خاصیت خورش کرفس است،آرامش بخش است،چطور؟

میگویی که خیلی زود خوابت برده بوده ظهر.

لباس هایم را میبرم به اتاق خوابت،تخت به هم ریخته است،لحاف صورتی عروسی تان افتاده گوشه زمین،باید تخت را درست کنم.

در آستانه در ایستاده ای،میگویی واجب نیست،الان دوباره به هم میریزد،ریز میخندم،گونه هایم میپرد بالا

بغلم میکنی و با هم میخزیم زیر لحاف عروسی تان،.............

با موهایم بازی میکنی ،موهایم پیچ میخورد لای انگشت حلقه ات و آن باریکه براق،به پشت میخوابم بغلم میکنی،چشم هایم را میدوزم به آن خط زرد دستهایت در قاب عکس.

سرت را فرو بردی در موهایم،و من خیره شدم به دستهایت در قاب عکس.

باید بیشتر به چشمهای آن زن نگاه کنم ،تا به انگشت تو با آن رد زرد رنگ،شاید کمکم کند تا یک شب جای او باشم ،

نمیدانم چرا هیچ وقت نتوانستم جای اوکه هستم، خانه مینا نروم، بخزیم با هم زیر لحاف صورتی عروسی ات .

نگار(داستانک)

 

عادت به کتاب خوانی در اتوبوس را، نمی دانم از جای اقتباس کردم یا خودجوش بود،شاید از شخصیتی در کتابی،مجله ای..هر چه بوده،از آن اقتباس های مفید بوده...

سوار اتوبوس که می شوم،کتاب را باز میکنم نمی دانم صفحه چند بودم،همیشه صفحات فرد را انتخاب میکنم ،عدد های زوج همیشه یاد آدم می ماند،عدد های فرد خوش آهنگ نیستند؛فراموش می شوند.

نمیدانم چه رسمی است؛دو خط که میخوانم ،تمام شخصیت های داستان های نا نوشته ام هجوم می آورند به کاغذ؛مثلا همین نگار،خط دوم را که تمام کردم؛زل زد به چشمهایم،چشمهای مشکی اش را پرت کرد

زیر همان خط،نمیخواستم دست از خواندن بکشم مجبورم کرد.

چشمهای نگاررا دوست نداشتم همیشه سورمه داشت،هیچ وقت چشمهای بی سورمه اش یادم نمی آید،صبح ها با عاطی و صدف پشت همان کوچه که ته اش نان سنگکی بود یواشکی زیر یکی ازآن طاقی های کاهگلی با آیییه گرد صدف سورمه میزدند،

دلم میخواست به نگار بگویم،تو نزن.سورمه به چشمهای سیاه تو نمی آید،مثل آن دختر، خراب های ایستگاه بالایی میشوی،سورمه را باید صدف بزند با آن چشمهای زردش...

چشم زرد تا به حال دیده بودید؟مگر چشم هم زرد میشود،مثل مار،باید به صدف بگویم حواسش را جمع کند،مادر بزرگم همیشه میگفت :این چشم رنگی ها بد جنس اند.

نگار همیشه ایستگاه هنرستان سوار میشود،همیشه تا سوار میشود به من میخندد و کیف و تخته شاسی اش را هل میدهد کنار صندلی من،

اول صدف آمد بعد عاطی،نگار آخر از همه سوار شد،برعکس همیشه،گردنم را کشیدم تا نگار را ببینم،

داشت به آن پسرهای پشت ایستگاه حرفی میزد،میخندید...همیشه آستین مانتو تنگ سورمه ای اش را دو تا بالا میزد تا النگ دولنگ های دستش به چشم بیاید،شاید هم من فکر میکردم تا میزند، تا به چشم بیاید.

سوار که شد،میله جلوی صندلی من را گرفت،امروز وسیله نداشت که هل بدهد کنار صندلی من.

پوست کنار ناخن هایش را دوباره خورده،انگشت اشاره دست چپش بیشتر کنده شده،میدانستم دست چپ است،همیشه آدمهای باهوش دست چپ هستند.

النگ دولنگ هایش را همیشه دوس داشتم بندهای رنگی رنگی و چرمی،آن زمان های مدرسه ما از این رنگها نبود،کش بود،کش های رنگی سر سطل ماست،من چهار رنگش را داشتم.

موهای دستش را تازه شیو کرده،از آن خشکی های روی مچش معلوم بود، تازه صابون خورده،شاید در دستشویی مدرسه،از این کارهایی که من هیچ وقت دلش را نداشتم.

همان سال های دبیرستان و مانتوی سورمه ای پوشیدنمان بود که نوشین یک بار این کار را کرده بود،موهای دستهایش را تا آرنج شیو کرده بود.

نرم بود دستهایش،این را وقتی فهمیدم که سر زنگ ریاضی دستم را عمدی کشیدم روی دستش که در کشوی زیر نیمکت بود.

شاید مثل نوشین دوست پسری چیزی دارد،همان پسرک پشت ایستگاه شاید،اما نگار خیلی بهتر از آن پسرک است.

چرا دخترها در این سن هیچ نمیبینند،پسرک هنوز پشت لبش سبز نشده،بالغ شده باشد،هم شک دارم؟!

پسرها را باید از موهای پشت گردنشان شناخت،همان ها که فاصله بین گردن و کتف هایشان است،وقتی سیاه تر شد،یعنی بلوغ در راه است،وقتی شیو شده بود یعنی بالغ که شده است هیچ،زنی ،دوست دختری چیزی هم دارد.

پسرک پشت ایستگاه را دو روز پیش دیدم،پشت گردنش پر از کرک بود،حتی سیاه هم نمی زد.

نگار اما خیلی بهتر است،دستهایش را که شیو کرده،انگار انگشتانش بیشتر و بیشتر به چشم می آید،شاید دست هم مثل صورت باشد،

اولین باری که موهای صورتم را بند انداختم انگار صورتم بزرگ و بزرگتر شده بود،حتی دیگر جز دخترکان چشم درشت بودم،یک روز باید از "م" بپرسم او اولین آدمی بود که چشمهای مرا دید،باید ببینیم زیر آن همه مو و کرک دبیرستان ،چشمهای مرا چگونه دید،به قول خودش چشمهای گوساله ای.

نگار حتی چشمهایش هم درشت است،آخر این روزها،مثل زمان دبیرستان ما نیست،از راهنمایی همه میخی زده اند زیر آیینه و خودشان صورتشان را بند می اندازند،شاید هم دوره میخ دیگر ور افتاده است.

چشمهای درشت نگار حیف است برای چشمهای بی حال این پسرک....اه کاش میشد به نگار فهماند.

نگار هنرستانی است،حتی اگر تخته شاسی همراهش نباشد از آل استارهای قرمزش می شود فهمید،همان هایی که روی مثلث جلویی اش شکلک کشیده است.

صدف هم از این شکلک ها کشیده اما مال نگار خوش فرم تر است.عاطی اما از آنهاییست که شاید امسال که بیاید، رشته اش را عوض کند،فرق دارد،باید ریاضی میخواند یا حتی شاید زبان،عاطی باید معلم بشود،

از لبخندش پیداست،همیشه میخندد،حتی چشمهایش!

پیرزن کنار دستم به دخترها تشر میرود، که چرا میخندند،چادرش را زیر دندانش گرفته،یک دایره خیس از آب دهانش رنگ تکه ای که زیر دندان گرفته را تیره تر از بقیه چادر کرده،همین تیرگی باعث شده کسی از دور سیبیل هایش را نبیند،نمیدانم هم سن این پیرزن شدم سیبیل هایم را شیو میکنم یا نه؟!شاید دستهایم بلرزد.

دخترها باز هم میخندند،از آن خنده هایی که قرمز است،خنده قرمز مثل جیغ قرمز است،نه بنفش....بلند است اما زشت نیست،

پیرزن باز هم تشر میرود بلند تر،مثل داد سیاه....سیاه زشت است...من هم ریز میخندم،ذکر میگوید زیر لب.

نگار هم میخندد؟همان روزهای تحویل کارشان بود،آن روزها به دست های رنگی شان میخندیدند،پسر ها هم میخندیدند،همه به هم میخندیدند..قرمز می خندیدند...پسرک پشت ایستگاه آن روز هم بود.

نگاه هایش میخورد به مانتوی سورمه ای نگارو بر میگشت،دوست نداشتم،یادم می آیدبه نگار گفتم بشیند،من می خواهم پیاده شوم جلوتر،بهانه کردم.من همیشه ایستگاه آخر میشینم...

نگاه پسرک میخورد به مانتوی مشکی من،اشکالی نداشت.....مشکی که بپوشی یعنی کارمندی یا دانشجویی فرقی ندارد هر کدام از آن ها هم که باشی دبیرستان نیستی با پوست صورتی...کرم شدی،یا آجری با لکه های جوش...حتی خط خط هم دارد پوستت ،چاغ و لاغر شدن های اوایل دهه بیست.

مانتوی مشکی که بپوشی ،اگر جین بپوشی انگار دانشجویی،یا در بهترین حالت تازه کارمند،جین سفت است،طرح میدهد به اندامت،بعد از بیست و پنج سالگی پوستت توان ندارد انگار،نمی دانم چه کسی گفته است پیر بشوی چروک میشوی...بیست و پنج سالگی که گذشت باید جین بپوشی تا پاهایت را سفت غالب کند.

اگر شلوار پارچه ای شل مشکی بپوشی که،کارمندی...انگار حتی موهای پایت را شیو نکردی.

مانتوی مشکی که بپوشی بالاتنه ات را میدی داخل،قوز میکنی،سینه هایت رازیر مقنعه قایم میکنی،مهرنوش تازه شوهر کرده بود،مقنه اش را میکشید تا روی دکمه سوم،میگفت شوهرش سینه هایش را دوست دارد،یاد نمی آید آن روز مقنعه ام را پایین کشیده بودم یا نه،هر چه بود،از پشت مانتوی من هم سینه های رو به آسمان نگار را میشد دید.

پسرها دخترهای مشکی پوش را زیاد دوست ندارند،مخصوصا اگر کارمند باشند،دانشجو هم اگر باشی و تنها، حتی تو را نمیبینند.

انگار همه شان میدانند،کارمند جماعت،خسته است،نمیخندد حتی زرد یا سفید هم نمی خندد،دستهایش زبر است،اگر مثل آن خانوم صندلی جلویی باشد :دستهایش را ببینی میفهمی در بانک کار میکند،دست هایش جوهری است انگشت وسطش هم جای خودکار دارد،پس چرا همه اش شعار میدهند همه بانکها مجهز به سیستم های رایانه ای ،پس دست های خودکاری این زن چه میگوید،

قوز هم دارد،پشت میز بنشینی با حقوق کم، میشود مثل قوز این خانوم،حقوقت که برود بالا سوتین های جادویی می بندند،هم سفت میکند هم قوزشان را میگیرد.

خوب است که پسرک چشمهای نگار را نمیبیند،چشمهای سورمه کشیده شده،وقتی پخش هم که بشود مثل الان،خوب نیست!نه که زشت باشد،نه!

مثل همان دخترها ایستگاه بالایی است.دخترهای خوبی نیستند،هر کسی انحنای کمرشان را ببیند یا همان خط بین کتف هایشان که فاصله می اندازند،میفهمید،انگار زود بالغ شده اند،انگار هر دفعه که سوار اتوبوس میشوند چیزهای جدید یواشکی برای هم میگویند،رژ هم میزنند،سورمه بهتر از رژ است،رژ آدم را یاد دخترک سوته دلان می اندازد،با آن النگوهای زردش....نگار، سوته دلان ندیده،میدانم.

پیرزن کنارم فس فس کنان بلند میشود،تنه میزد به دخترکان و پیاده میشود،میخندند،نارنجی می خندند،رنگ روباه مکار پینوکیو،نارنجی  رنگ بدجنسی است.نگار حتی روباه مکار و گربه نره را هم نمیشناسد،میدانم.

نگار کوله اش را جابه جا میکند،سنگین است،شانه هایش به سمت بیرون کشیده شده،انگار سینه هایش را بیرون داده باشد،صدف قسمت مردها را میپایدو مقعنه نگار را پایین میکشد تا دکمه دوم....دکمه دوم دکمه مهمی است،

دکمه، مهارت زنانگی است،مقعنه باید روی دکمه دوم باشد،همان خط وسط سینه،شهرزاد همیشه پیراهن هایش را تا دکمه دوم میبست: میگفت دکمه سوم خیلی ویو دارد،به درد نمیخورد،دکمه اول هم که اصلا ویو ندارد،ولی دومی خوب است،اصلا خط سینه خوب است و میخندید....

اتوبوس این بار که بایستد رو بروی بیمارستان،نگار پیاده میشود،پیاده که شد صدف  و عاطی میروند روی آخرین صندلی می نشینند.

تا ایستگاه آخر چند خطی میشود خواند،کتاب را دوباره باز میکنم،کلمه ها نیستند،انگار با نگار پیاده شدند،

گوشه ناخن هایم را میجوم،گوشه ناخن دست چپ.باید پیاده شوم