داستانک....سیگار کمل آبی
تابستان که بیاید وقت،بی وقت دوش گرفتن های من میشود.زیر دوش که میروی باید تابستان باشد تا برات فرقی نکند اب سرد را باز کنی یا آب گرم را مهم بوی عطر لابه لای موهایت است.
"بوها موهای بلند مشکی وحشی را با تاب های نامنظم بیتشر دوست دارند" این را همیشه "ح" میگفت وقتی از بو گرفتن های زیاد موهایم در بزم های آن سال ها مینالیدم.
"ح" را اولین بار در مهمانی دوستی دیده بودم،تازه ازایران برگشته بود، خوشپوش بود و خوشصحبت.نگاههای نافذی داشت که از پوست و گوشت رد میشد و میرسید به عمق. حرف زده بودیم،از علاقه مندی هایمان که خیلی به هم نزدیک بود،از فیلم های مشترک و موسیقی های مشترک همین لاس زدن های ابتدایی،و بعد دعوتم کرده بود نمایشگاه نقاشی دوستش، و بعد شام، بعد اساماس تشکر و خواهش میکنم و فردا وقت داری برویم راه برویم؟ و بعد راه رفتن کافهای رفتیم و همینجور تا آخر روتین روزهای اول آشنایی.
هیچ نشانهای از خشمهای مهارشده یا عصبی بودن نشان نداده بود. هربار که میدیدمش آرام بود و خوشصحبت،روال رابطه های آپدیت شده آن روزها حرف از موو کردن من شدن به آپارتمان او،چیزی از یک پارتنر خوب کم نداشت،آپارتمانش هم به دانشگاه خیلی نزدیک بود و قورمه سبزی هم با لوبیا چشم بلبلی درست میکرد همه دلایلم برای موو کردن به آپارتمانش همین ها بود،
صبح ها دوش میگرفت،موسیقی سنتی اش به راه بود با نیمروی نیم پز آب دار،هر روز اصلاح میکرد،روزهای اول غرق میشدم در بوی افتر شیوش و دخترکانی را تصورمیکردم که شاگردش بودند،حرفشان را میزد گاهی موقع ور رفتن های همیشگی من به شام های چربش از بیبی بودنشان میگفت ودنیای تحریک آمیز بچگی اشان.
روزهای بعدتر با هم دوش میگرفتیم،موهای بلندم را شانه میکرد،با حوصله که از مرد بودنش بعید بود.
آن موقع ها روزهای پر تلاطم پایان نامه بود و سر وکله زدن با استادی که زبان نفهمی اش تنها یکی از مشکلاتش بود،برای نهار دانشگاه بودم
سرحال و فرش به قول خودش.
فست فود اساتید را دوست داشتم همیشه ،بوی روغن سوخته نمیداد،بعد نهار سیگاری دود میکردیم بین خرده بحث های باقی مانده تازه استادها ،هر کسی راه خودش را میرفت.
عصرها که از دویدن های کنار ساحل برمیگشت،خیس خیس ،تراس کوچکمان بود و چایی دارچینی همان نماد
نقش پذیری زن های ایرانی ،مرد که خانه می اید از هر جایی،فرقی نمیکند کار یا فاحشه خانه پذیرایش باید بود.
عادت خانه پدری ام بود شب ها کتاب میخواندم حالا فرقی نداشت قبل از همآغوشی باشد یا بعدش.همآغوشی هایمان شب ها بود،چراغ خواب روشن میکرد،کتاب را از دستم میگرفت،
میخزید زیر پتو عادت به برهنه کردن نداشت،لباس ها راکنار میزد و تنم را میکاوید،آن روزهای
اول موو کردن من بود، که دستهایش دامن نخی لختم را کنار زد و پاهایم را که لمس کرد از نرمی
پاهایم گفت،گفتم:خدا پدر کارخانه نیوآ را بیامرزد که لوسین بدنش تنها لوسین بدنی است که به من میسازد
متعجب بوسیدم که چرا من همه تنم را کرم میزنم.
همیشه بعد از معاشقه پتو را بغل میکرد،چراغ خواب را که خاموش میکرد،ته سیگار تنها نقطه روشن
اتاق خواب بود،و صدای دوش آب بعد از سیگار.
روزمرگی که سایه انداخت روی حضور من در خانه او،دیگر دست هایش به قورمه سبزی پختن نرفت که نرفت.
شب های فاینال من همبرگری سر کوچه و سفارش دو تا چیز برگر که بعد تر ها شد یکی.
بعد از روزمرگی شب های همآغوشی ما،شرت خیس خورده اش میماند برای دوش بعد از صبحانه من،
زن ایرانی بلد نیست اعتراض کند،اعتراض مدنی بلد نیست.زن ایرانی داد میزند،جیغ میزند و شب قورمه سبزی بار میگذارد.
روزهای قبل از دفاع تز بی سرو ته من بود که مهمانی رفتیم خانه همان دوست قدیمی مشترکمان،من دیرتر از او میرسیدم خانه دوستمان، رفت ،به عادت جدید تنها خوردن تنها رفتن هم اضافه شده بود.
لباس پوشیده آماده و فرش به قول خودش،در را برام باز کرد و بغ کرد از همان اول بغ کرد.
سعی کردم بفهمم چرا؟همیشه سعی میکنم از همه چرا ها سر در بیاورم.
ماشین را که در پارکینگ خاموش کرد اصل حرف را زد،از لباس پوشیدنم گفت که یک بار که او نبوده من فاحشه جمع خودمانی امان شده بودم،از آرایشم گفت از چشمهای سورمه کشیده ام و از اینکه قدیمی ها راست میگویند زن نباید آزاد باشد،
از من گفت که زن خوبی نیستم،که از روز اول در معاشقه هایمان خجالت نکشیدم،از پوستم که نرم است.
و باز هم از لباس پوشیدنم گفت.
معنای " دود از کله آدم بلند شدن" را در تاریکی پارکینگ آن خانهی ساکت و دور فهمیدم. بدیهیات...امان از وقتی بدیهایت دونفر دورند از هم، خیلی دور.
فایده ای نداشت توضیحات من،توضیح چیزی که بدیهی بود برای من......
لباس پوشیدن همان بدیهیاتی بود که من یاد گرفتم از همان نوجوانی های گرم تابستان.
نمیتوانستم از معاشقه های بی شرمم بگویم،شرم برای من دروغ بود وقتی سلولهای تنم میخندید.
و غذاهای بی نمک و بی حوصله ام.
یکی از آن لحظههای بهت بود که لال میشوم. رفتیم داخل آسانسور، نگاهم میخ مانده بود روی دکمهی طبقهی چهارم، تا که کی سبز شود. کلید را داشت در قفل میچرخاند که گفتم تمامش کنیم، بعد شروع کردم تند و تند توضیح دادن که بدیهیات ما فرق دارد و وقتی بدیهیات فرق دارد وقت و انرژی گذاشتن، به نظر من بیخود است و همان بهتر که انقدر زود فهمیدیم این همه فرق را و دلبستگی عاطفی خاصی پیش نیامده و ...تند تند حرف میزدم
صاف رفتم کنار کاناپه، یک دستم روی دستهی کاناپه بود و دست دیگر روی پاشنهی کفش که داشت پایم را اذیت میکرد و هنوز داشتم از تفاوت زمین تا آسمان بدیهیات میگفتم که سایهی صدونود سانت قدش افتاد روی تن من و دستش رفت بالا که بنشیند روی گونهی من...دستش پایین نیامد، نمیدونم جنس و عمق نگاه بهتزده و حیران و شاید ترسان من چطور بود و چقدر که دو سه قدمی رفت عقب و دستش را
پایین آورد.
فاحشه روشنفکر کتاب خوان شاید این بود صفتی که میان حرفهای شمرده شمرده اش شنیدم.
بقیه آن شب مثل یک نوار روی دور تند در ذهنم هست،دستم که به طرف دستگیره در رفت ودستهای خشن او که دستهایم را پس زد،دری که قفل شد و صدای دوش آب که بی تفاوت به چمباتمه تن من کنار جاکفشی، خیس آب به بستر رفت .
دم دمای صبح هنوز کنار جاکفشی غلت میزدم، " کتک خوردن" برای من همیشه اتفاق دوری بود که مال من و دورواطرافیانم نبود. کتک خوردن و در معرض کتک خوردن قرارگرفتن مال صفحهی حوادث روزنامهها بود و زنان در صف پزشکی قانونی و مردان بیاعصابی که درخیابان دستبهیقه میشدند.حالا یکی دوقدمی من ایستاده، سایهاش روی تن من افتاده و دستش رفته بود بالا...اما انگار لای هیچ پیچیده روزنامه ای هیچ زنی از سیلی کلمات چیزی نگفته بود.
انگارقربانی خشونت کلام شدن شرم دارد اینکه به حریمت تجاوز شود و بگویی آنچه تجاوز کرد آلتی مردانه نبود صدای مردانه ای بود شرم دارد،اینکه ارزش هایت بشود لباس تنت و نمک غذاهای پرچربت و تحرکهای خجول در بسترت،اینها را اعتراض کردن انگار حرفهای غریبی است.
موهای سیاهم بوی سیگار کمل میدهد و زیر آب سرد میلغزد و میچرخد ومیچرخد میرود در چاهک کف حمام.
دستهایی هم بوی ورساچه زنانه گرفته اند،مهم نیست من چقدر کمل آبی دوست دارم و بوی ورساچه قرمز اورا مست کند،وقتی به بوی موهایم عادت کرد،کلماتش بوی درد می دهد.موهایم بوی درد میگیرد