- دیروز خورشید نبود
-
دیروز انگار روز خوبی بوددیروز که من هیچ نمی دانستم از این چشمانی که مرا رقیب است چه سر خوشی کودکانه ایدختری با چشمهای کهربایی انگار سبز می نمودوچشمهای من چه سیاهی زشتیجشمهایش خمار زندگی بود مثل سبزه مثل درخت های بهارو چشمهایم زخم خورده از این زندگیدیروز روز خوبی بودهمان دیروز که هیچ نمی دانستم /هیچ نمی دانستم من در این حوالی به این چشمها رقیبم /تو بگو بودیهیچ نمی دانستم روزی خورشید به عشق بازی دیروز من هم جسارت میکندهیچ نمی دانستم وچه مفهوم رقابت خامیدیروز روز خوبی بود که صدایم می خندیدکه صدایم می رقصیدکه صدایم می بالیدوذهن من خالی بود از صدای رمز الودی که پشت این چشمان کهربایی به حضور می رسدو چه امروز وهم اوریدیروز روز خوبی بودکه من به ایینه می خندیدم و ایینه به من عاشق بود و چه زیبا می نمود چشمهایم رادیروزدیروزد/ی/ر/و/زهمه احساسم قرمز بودزرد بودوچه کودکانه شاد می زدوقلم ام فقط صورتی می پاشیدوچه امروز وهم اوری است وقتی می دانمکلاغها به سیاهی کلاغ نقاشی هایم عاشق می شوند وصورتی قلمم خاکستری می پاشدامروز چشمهایم خالی سیاهی استکه هیچ رنگ ندارد ودر ایینه هم زیبا نیستامروز صدایم سکوت می کند وپشت بی مفهومی خام چشمهایم ارام ارام به بغض می رسدچه امروز وهم اوری در جذبه روزی که خوب بود امدومن هیچ نمی دانستم هیچازاو/ از تو/ از دستهایم که به جای دستهایش نشستدیروز چه خوب بود در بهت ندانستنمکاش خورشید نمی تابید تا هیج نمی دیدمهیج نمی دانستمخورشیدمی تابداما تاب دیدنم نیستچشمهایم را به همه دانستن ها می بندمخورشید مرده است
+ نوشته شده در پنجشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۸۶ ساعت 0:34 توسط سودابه
|
