فندک(داستانک)

اینکه وقتی بیدار میشی به یاد نیاری چند شنبه است،ساعت چنده؟فقط تاثیرات شیفت شب قبل میتونه باشه!

این روزها در خانه پدری برایم معنی چایی تازه دم مامان را میداد و توجه های غیر مستقیم دختر پرستارش که شیفت بوده به چشم

مامان یک شب بیدار موندن یعنی بزرگترین کار دنیا.

دستم سر میدم زیر بالش موبایل برای من بی ساعت همیشه میتونه بهترین همراه باشه....ساعت 11 چهارشنبه

میدانم آشپزخانه و تمام ظرفهای موجود در آن منتظر نزول اجلال من هستند.

اما اول همیشه دوش آب گرم...لعنت به موهای بلند من موهامو بالای سرم گوجه میکنم دوش حمام میگیرم رو تنم همیشه فکر میکردم

لیز خوردن آب روی تنم مثل نوازش دست یک مرد مجسمه ساز روی تن معشوقه اش.

حوله را پیچیدم دور تنم،سیگارم گاز زدم دستم سر خورد تو جیب حوله برای فندک ،نبود.از گاز زدن سیگار خوشم میاد همون جوری

رفتم سمت آشپزخونه چایی از ساعت 7 که معین رفته کهنه شده اما بهتر از صبر کردنه،

مجبور شدم سیگار با کبریت روشن کنم لیوان به دست نشستم رو به روی سینک ظرف شویی و خیره شدم به حجم ظرفهایی که عمل

تکراری ولی لذت بخش خوردن تو تنهایی جدا جدا ما اتفاق افتاده.

سیگار که تمام بشه دیگه خوردن چایی مزه نمیده،لیوان خالی میکنم تو ظرفشویی و کارم شروع میکنم.

همیشه اول لیوانها اینو اولین بار وقتی 10 /11 ساله بودم مامان یادم داد که لیوان مهمه تمیز بودنش ،لک نداشتنش،اینکه بوی بد نده

قبل همه ظرفها اول لیوان بشور با آب گرم و اسکاچ تمیز...مثل زن ها

زن ها مثل همین لیوانها هستند،باید برای بودن و دیده شدن همیشه تمیز باشند،بوی عطر،بدن لک....

زن های خوش هیکل مثل این جام شراب معین هستند که وقتی تو دستشه حاضره تا فردا باش معاشقه کنه

من مثل کدوم هستم؟

من مثل این لیوان قهوه دوران دانشجویی معین میمونم،همیشه میگه :نوشا حواست باشه این یار غاره

اولین بار که رفتم خونه اش با این لیوان آشنا شدم، بعد یک همخوابگی نفس گیر من دختر شهرستانی

 تا وقتی مردم تو حمام دوش میگرفت پای ظرفشویی

سعی میکردم به وظیفه نا نوشته ام عمل کنم،یادمه از بس سیاه شده بود گذاشتمش کنار که بندازدش دور،وقتی دیدش

گفت:اینو میبنی مثلش نیست،شبهای امتحان وقتی دو تا از این قهوه بخوری تا صبح سرت تو کتابه

شستمش تا سفید شد،سفید سفید مثل زن تو لباس عروس

منیر مثل اون فنجون های قهوه ترک هدیه خواهرش،

:نوشا یک ترک دم میکنی یکم سر حال بیایم،

:نوشا امشب گفتم منیر بیاد یکم سر حال بیایم

شبیه نیستند؟

راستی چرا 4 تا فنجون کثیف هست؟

بشقاب های معین معلومه ،مثلا این بشقاب معین،رد انواع افسام سس ها توش هست...بدون رد چربی

:نوشا لباس خواب مشکی ات بپوش بیا بغلم

:آخرش که همشو در میاری(چرا فکر میکردم این جمله خیلی جذاب بوده؟)

:تن زن مثل غذا می مونه هانی،باید با چاشنی لذت غذا  را بفهمی!

:شب بخیر

:شب بخیر

وقتی دیگ نداریم برای شستن یعنی معین غذا پخته ،به قول خودش یک غذایی که بی خودی نشاسته نخوریم واسه پر کردن معده

دیگ یعنی من غذا درست کردم،

:دختر دهاتی لاو هندلت داره زیر چربی پنهان میشه ها

ظرف شویی خالی یعنی زن خوب .

زیر سیگاری به دست میرم سمت اتاق خواب ،سیگار که گاز میزنم یاد می افته که فندکم هنوز پیدا نکردم،فندکم کجاست؟

فندک معین از روی پا تختی برمیدارم به قول خودش فندک مطالعه

فندک ها مثل مرد ها می مونند،هر کسی یک روزی یادشه که سیگار به لب دست برده تو جیبش،اما فندکش نیست؟

فندک ها زیاد گم میشن،هر کسی خاطره یک فندک گم شده داره .

اولین باری که فندک گم شد سیگارم با چی روشن کردم؟

بازی جدید(داستانک)


همیشه تو رختخواب میمونم تا وقتی درو ببنده.

 تا ده میشمارم بعد از رختخواب بیرون می ایم،همیشه این جوری نبوده اما حالا شده،

قهوه تلخ با یک نخ سیگار مالبرو قرمز احساس خوبی بهم میده وقتی میبینم عادت کردم به این مدل صبحانه

لیوان قهوه ام میبرم تو تراس به رفت آمد آدمها نگاه میکنم،

روزی که این خونه انتخاب کردیم با ذوق و شوق به سینا گفتم عاشق این تراسم شور آدمها بهم انگیزه میده  برای جنگیدن،بغلم کرد گفت:تو سر سخت ترین زن دنیایی،هیچ وقت نا امید نمیشی.

قهوه ی سرد شده ام تا ته سر میکشم میام تو آشپزخونه ،همیشه موقع ظرف شستن بهترین وقتی که  برای فکر کردن دارم.

هر چی به این چند سال فکر میکنم نمیفهمم چی شد که به اینجا رسیدیم به این عادت و تکرار لعنتی ،درد داره برام که یادم نمیاد شروعش کجا بوده،چرا جلوشو نگرفتم،چرا همه چیز اینقدر عادی شده

ناهید میگه:چهار سال شده بابا دیگه حتی چشم بسته میتونید نقشهای تن همدیگرو مثل خط بریل بخونید چه انتظاری داری؟

محمد میگه :به جون عزیزم تو هنوز تازه ای براش این فکرها،مال فکر مریض تو

منم همیشه سرم تکون میدم با چشمهای خیسم میگم نمیدونم.

شب ها که میخوایم بخوابیم منتظرم که بخزه زیر پتو یه دستی بهم بزنه یه لمسی یه حرفی،اوایل حرف میزدم میگفتم :چرا؟

میگفت خوب بگو چی کار کنم؟

اما این اواخر دیگه حرفم نمیزنم فقط شبهایی که میخوابه بدون هیچ اشاره ای به من، میشمارم تا زیاد بشه،انگار که بازی باشه هر کسی امتیازش بیشتر باشه برده.

ناهید میگه :دختر اغراق نکن ،مگه میشه!

میگم:نه اینکه همه شبها اینجوریه اما بیشترش اینه

میگه:عادیه!!!

این موقع است که اعصابم له میشه،من معنی عادی نمیفهمم.

اوایل شروع کردم سرو وضعمو عوض کردن،موهای رنگ کرده،ناخونهای فرنچ شده،لباسهای خاص،آرایش خاص!

همه اینها برای دو شب جواب داد ،به قول ناهید بعدش شد عادت!

یه مدت رفتم تو نقش زن های صبور، دقیقا اونو بازی کردم ،

یادمه یک روز اومد خونه مثل همیشه که یک مشکلی داشت ،قیافش در هم بود.شامشو گرم کردم با انواع اقسام مخلفات حتی یادم بود که مجله دلخواهش کنارش باشه نوشیدنی خاصش با سکوت با هم شام خوردیم و به سکوتش اعتراض نکردم ،

بعد از شام رفت تو اتاق کارش صدای موسیقی همیشگی میومد،حتی بلندتر از همیشه،میدونستم منتظره تا من اعتراض کنم،با یک لیوان شربت رفتم تو اتاق با شکلات های که دوست داره

چند ساعتی مجبور شدم وانمود که دارم کتاب میخونم تا از اتاق اومد بیرون عین همون سالهای اول بغلم کرد.

اما سه روز هم طول نکشید،دوباره خونمون شد همون خونه همیشه سکوت

ناهید میگه: بچه! دوای دردتون بچه است.

میگم:دیگه دل و دماغ بچه ندارم من تو خودم گیر کردم سینا هم که از روز اول با بچه موافق نبود.

ظرفهای صبحانه همیشه بدترین ظرفهای طول روز محسوب میشوند برای من چون یا بوی پنیر میدهند یا

تخم مرغ منم مجبورم هزار بار ابکشی کنم.

یه لیوان چایی سبز واسه خودم میریزم میرم سر وقت میز توالتم،تو ایینه که به خودم نگاه میکنم میبینم درسته  سی دو سالم شده اما هنوز یک کمی که جذاب هستم دلم برای خودم میسوزه گریه ام میگیره

چرا من باید تو این زندگی یخی باشم.

سینا همیشه آرایش تیره دوست داشته،منم آرایش تیره میکنم ناخودآگاه دیگه شدم هر چی اون دوست داره

اما وقت ندارم عوضش کنم

نمیدونم چی شد که وقت دادگاه گرفتم،چی شد که خواستم ترکش کنم،حتی نمیدونم جواب خانواده ام چی بدم.

پله های دادگستری را که بالا میرم احساس میکنم من دلیلم از همه آدمهای که اینجا اومدن بیشتر انسانیه،

من برای داشتن حق همصحبتی برای دیده شدن اینجام که هر مشکل دیگه داشتم حلش کرده بودم.

با منشی که صحبت میکنم میبینم اصلا دلایلم مورد قبول دادگاه نبوده،پیشنهاد میکنه وکیل بگیرم کارت چند تا وکیل هم بهم میده.

به اولین نفر زنگ میزنم برای یک ساعت دیگه وقت میگیرم تادفترش وقت دارم فکر کنم که چرا من ؟

ناهیدو بهزاد هفت سالی هست با هم هستن،چرا اونا اینجوری نشدن ،مطمئنم که از ناهید جذاب ترم حداقل هیکل یه دختر بیست ساله هنوز دارم .

اواسط همین قیاس ها بودم که رسیدم دم دفتر وکیل.

منشی خوش برخوردی داشت بعد از چند دقیقه منو راهنمایی کرد تو دفتر وکیل بوی عطر آرمانی آقای وکیل مستم کرده بود اوایل صحبتها بودیم تقریبا داشت یه زندگی نامه از من میگرفت وقتی فهمید پزشکم دیگه بهم میگفت خانم دکتر از پشت میزش بلند شد دقیقا نشست روبروی من رو کاناپه ایتالیایی چرمش .

چشمم افتاد به ساعتش و بعد چشمم لیز خورد روی انگشت حلقه دست چپش،خالی بود.

سرش پایین بود موقع یادداشت کردن و این به چشمهای من فرصت میداد برای کنجکاوی،شده بودم یک دختر بچه بیست ساله تازه دانشجو که عاشق همه استادهاش میشد.

پرونده تکمیل کرد برای اولین بار به چشمام نگاه کرد،گفت:دروغه، اگه بگم اولین پرونده ام با این خصوصیات اما نوع برداشت شما از رفتارهای شوهرتون خیلی خاص و بیشتر به درد یه جلسه مشاوره میخوره تا حقوقی،حالا بازم میل خودتونه.

بهش نگاه کردم گفتم:فرق بین مشکل حقوقی و درمانی میفهمم،اگر اینجام نه اینکه تنها راه اقامه دعوا و جداییه بلکه راه من اینه.ممنون

خودش جمع کرد،گفت:قصد جسارت نداشتم.

زیاد دیگه مهم نبود چی میگه یه جوارایی انگار با این حرفش منو به مبارزه طلبیده باشه،یک ساعت که تمام شد موقع خداحافظی دستم به سمتش دراز کردم انگشتای کشیده و ظریفم همیشه تو دستهای پهن مردونه  بلد بودند چکار  کنند!

اصلا خودشو گم نکرد دستمو فشار داد اما از تفاوت دمای دستامون به خودش لرزید.

در که باز کردم، کارت شخصی اش بهم داد گفت:پرونده شما خیلی خاص برای موفقیت تو این پرونده بهتره در جریان همه چیز باشم،این شماره موبایل منه هر اتفاق یا برخورد خاصی بود با من تماس بگیرید،هر ساعتی که بود.

بعد این همه سال هنوز کار کردن با چشمام یادم بود،خیره شدم تو چشماش و با انگشتهای ظریف کشیده ام فشاره کمی به در دادم تا بسته بشه و.....

 

رفتم.

تمام مسیربرگشت لبخند رو لبام بود،با یه سبد پر از خرید های خونه سعی میکردم در خونه باز کنم که سرایدار به دادم رسید اونم انگار تعجب کرده بود بد این همه مدت من دارم خرید می کنم و زندگی میکنم.

تا شب چند باری به کارت آقای وکیل نگاه کردم

پدرام مدرس وکیل پایه یک دادگستری

شماره وارد گوشیم کردم و کارت پاره کردم شروع کردم به پختن غذای سینا!یه جور غذای هندی تند

همیشه دوست داشته،دوش گرفتم روبدوشام آبی آسمونی که ماه عسلمون خریده بودم پوشیدم منتظر نشستم.

درو که باز کرد تا دیدم مثل قدیما سلام کرد،رفتم جلو بوسیدمش ،مثل بوسه های سالهای اول نرم و لطیف بود.

صداش کردم برای شام دیدم رفته سر وقت اون بار کوچولوی گوشه سالن با دو تا جام شراب و یه لبخند گرم گوشه لباش اومد سرمیز شام

بعد از شام ترجیح میدادم تو تختم شراب بخورم با شکلاتهای تلخ مرسی که همیشه میخرید برام،خزیدیم زیر پتو اصلا عادی نبود،اصلا عادتی توش نبود

وقتی مثل همه اون سالها اولیه خوابش برد رفتم تو تراس یه سیگار روشن کردم با کبریت،موبایلم روشن کردم و یک تکست دادم به پدرام

من:خوابی؟

پدرام:نه بیدارم،خوابید!

من:آره

پدرام:چطور بود؟

من:عالی مثل قدیما

پدرام:همیشه یه عادت قدیمی با یه بازی جدید تازه کن"بیبی من