قطره

اتاقی تاریک...انگار کن خیس...شاید بارانی از بهت هجو الود نگاه های گذرا
 
نگاه های دیروز که در امروز دفن شده اند..دفن شده؟! یا غرق شده
 
نگاه های قرمز گاه گاه...سبز...سیاه شاید
 
نگاه هایی که امروزشان همه سیاه است..و هیچ انگار تفاوتی نیست در جشن رنگهای دیروز
 
امروزشان همه سیاه است و سیاه تر می زند...وقطره
 
در عبور سرد این سمفونی رنگی نگاه ها بود ... قطره جنین روزهای رنگی نگاه به دنیا امد
 
سرد بود و ساکت
 
و زخمی از تیزی نگاه های وحشی.اما مدرن...شاید پست مدرن
 
قطره اما انگار در این حوالی دل به بلوغ بسته بود...بلوغ و ازادی
 
ازادی از بند این خانه خونی تا حوالی رستن...
 
قطره این روزها ازاد است...
 
ازاد از زخم نگاه های کاغذی...
پ.ن:
 
برای قطره عزیزمممممممم
 

فاحشه روشنفکر .روشنفکر فاحشه یا؟

برای تو: فا.حشه روشنفکر محله من
 
تو را این روزها زیاد از پنجره اتاق صورتی ام که مشرف به اتاق ابی توست می پایم
 
ان اول روزها که پیرزن های همسایه خبر از خلوت تو به مادرم داده بودند تا بچه های اش رابپاید
 
از گزند گناهان رسوای تو...من تو را خیال می کردم مثل تمام فا.حشه های فیلم های فارسی
 
مثل فا.حشه محبوبم در سوته دلان با ناخن های قرمز..سینه های درشت سفید...دستهای طلا
 
گرفته و رقص اندام گوشت الودت در بستر پیر مردهای پای منقل
 
چه خاص تر بودی تو:
 
ناخن های از ته چیده شده سیاهت را دوست دارم و چشمان سیاه شده ات را
 
ان روز که اول بار خیره ات بودم سیگاری بر لب داشتی و کتابی در دست>کامو می خواندی
 
و قهوه ای سیاه که مهمان میزت بود ....احساس می کردم سرد شده...سالها
 
روزهای بعد که چشمانم مهمان اتاقت بود ..گاه گاه مرا مهمان موسیقی می کردی گاه گاه
 
هم شاملو انگار مهمان اتاقت بود...شبها چه دیر می خوابیدی و چشمان من قبل از تو بسته
 
می شد و هیچ گاه ندیدمت ان لحظه که تن می فروشی ...
 
دیشب اما چشمانم را قسم دادم که مرا از حضور لحظه های شهوت انگیز شغلی تو محروم نکند
 
و دیدم عشق بازی ات را با دستهایی محکم....دیدم رقص اندام رنجورت را در بستر و صدای نفسهایت
 
را حس کردم پشت پلکهای خیسم
 
من شاهد رو.سپی گری تو بودم در اغوشی که تا صبح مهمان بسترت بود و چشمهایت خیره در
 
چشمان او بسته شد...تو تن ات را هر شب به کتابی می فروشی...تو انگار گران ترین فا.حشه شهری
 
مادرم می گوید می خواهند تو را از این محله پاک کنند می خواهند سنگسارت کنند روحانی مسجد
 
انگار در بستر سوگولی صیغه اش حکمت را داده است...
 
من می ترسم بعد از تو شاید نوبت من باشد...من هم بکارتم را در بستر کلماتی جا گذاشته ام...
من می ترسم
من می ترسم

روزنوشت

نوشتنم نمیاد این روزها..اما انگار تنها کاری هم که می تونم بکنم نوشتن چه تناقض دوست داشتنی نه؟
 
این روزا نصف مخ من به صورت غیر ارادی درگیر انتخابات...نصف دیگه اش هم درگیر او
 
اسمش از امروز می شه او:)
 
با اینکه هیچ جای مخم به خودم فکر نمی کنه اما با این حال الان درست این ساعت که
 
چشمم دوختم به صفحه مونیتور احساس می کنم من چقدر خوشبختم...فکر کنم کل
 
نظریه های روانشناسی زدم به هم..ادمی که به خودش فکر نکنه افسرده است..اینو به
 
ما یاد دادن اما من الان خلاف اینم
 
این روزها همه چی بهم ریخته حتی چیزی که همیشه عادی بود اوضاع دانشگاه و درسم
 
اما مهم نیست
 
مهم اینه که الان من با موهای خیس فرفری با ناخونهای که در یک حرکت دیوانه وار همشونو
 
چیدم فکر کنم بگم حرکت اعتراضی قشنگ تره
 
زانو هامو بغل کردم دارم موزیک گوش می دم اونم از جنس مایکل جکسن خدا بیامرز
 
وبه این فکر می کنم این انتخابات با همه بدیاش واسه من چیزهای خوب داشت
 
اول اینکه باور کنم نیچه چقدر قشنگ گفته :دین تریاک توده هاست..این روزها حس میکنم
 
ادمها خیلی نئشه این تریاک شدند و خودم اما چه ازاد
 
دوم اینکه من الان چقدر ادم خوب می شناسم...ادمهای خوبی که زنده هستن نفس
 
می کشن و با ما زندگی می کنن شاید دور اما هستند
 
سوم اینکه من الان یه لیست از لینک های بلاگ هایی دارم که توش ادمها هنوز زنده هستن
 
و حرف می زنن...می تونم ساعت ها بشینم بخونم و حتی یک دقیقه هم تلف نکرده باشم
 
دیگه حال شماره زدن ندارم:
 
من این روزها قانون اساسی ایران خوندم.منشور حقوق بشر.اصول ولایت فقیه در قفه
 
من این روزها یک روحانی می شناسم که حتی از خاتمی بیشتر دوسش دارم..
 
من این روزها کتابی که هیچ وقت دوست نداشتم دوست دارم:قلعه حیوانات
 
من این روزها بعد از سالها تحریم روزنامه... اعتماد ملی می خونم ..البته فعلا فقط صفحه
 
شب نامه
 
من این روزها دوباره می نویسم و این از همه بهتره...قهوه ام دیگه سرد شد باید برم
 
عوضش کنم دوباره بیام سراغ یک عالمه متن های نخونده..یک عالمه ندانستن
 
......دلم برای خواننده تمام نوجونیم تنگ شد...