نوشتنم نمیاد این روزها..اما انگار تنها کاری هم که می تونم بکنم نوشتن چه تناقض دوست داشتنی نه؟
این روزا نصف مخ من به صورت غیر ارادی درگیر انتخابات...نصف دیگه اش هم درگیر او
اسمش از امروز می شه او:)
با اینکه هیچ جای مخم به خودم فکر نمی کنه اما با این حال الان درست این ساعت که
چشمم دوختم به صفحه مونیتور احساس می کنم من چقدر خوشبختم...فکر کنم کل
نظریه های روانشناسی زدم به هم..ادمی که به خودش فکر نکنه افسرده است..اینو به
ما یاد دادن اما من الان خلاف اینم
این روزها همه چی بهم ریخته حتی چیزی که همیشه عادی بود اوضاع دانشگاه و درسم
اما مهم نیست
مهم اینه که الان من با موهای خیس فرفری با ناخونهای که در یک حرکت دیوانه وار همشونو
چیدم فکر کنم بگم حرکت اعتراضی قشنگ تره
زانو هامو بغل کردم دارم موزیک گوش می دم اونم از جنس مایکل جکسن خدا بیامرز
وبه این فکر می کنم این انتخابات با همه بدیاش واسه من چیزهای خوب داشت
اول اینکه باور کنم نیچه چقدر قشنگ گفته :دین تریاک توده هاست..این روزها حس میکنم
ادمها خیلی نئشه این تریاک شدند و خودم اما چه ازاد
دوم اینکه من الان چقدر ادم خوب می شناسم...ادمهای خوبی که زنده هستن نفس
می کشن و با ما زندگی می کنن شاید دور اما هستند
سوم اینکه من الان یه لیست از لینک های بلاگ هایی دارم که توش ادمها هنوز زنده هستن
و حرف می زنن...می تونم ساعت ها بشینم بخونم و حتی یک دقیقه هم تلف نکرده باشم
دیگه حال شماره زدن ندارم:
من این روزها قانون اساسی ایران خوندم.منشور حقوق بشر.اصول ولایت فقیه در قفه
من این روزها یک روحانی می شناسم که حتی از خاتمی بیشتر دوسش دارم..
من این روزها کتابی که هیچ وقت دوست نداشتم دوست دارم:قلعه حیوانات
من این روزها بعد از سالها تحریم روزنامه... اعتماد ملی می خونم ..البته فعلا فقط صفحه
شب نامه
من این روزها دوباره می نویسم و این از همه بهتره...قهوه ام دیگه سرد شد باید برم
عوضش کنم دوباره بیام سراغ یک عالمه متن های نخونده..یک عالمه ندانستن
......دلم برای خواننده تمام نوجونیم تنگ شد...