توهم نویسنده بودن
من هیچ وقت تلاشی نکردم برای نوشتن کاغذ بود و من و مینوشتم ..هیچ وقت اینجور نبوده که جایی باشد که من آن جای خاص بروم و بنویسم نه این که نخواهم !نه پولش را نداشته ام آن موقع ها که ایران بودم یک جورخودش را نشان میداد این روزهای غربت نشینی هم یک جور
من پولش را نداشته ام نویسنده کافه ای باشم ..از آن مدل هایی که توی کافه ها مینشیند و می نویسند…ایران که بودیم باید هی سفارش میدادیم پس پولش خیلی میشد این جا هم میشود با همان چهار دلار استارباکس ظهر یک مک دونالد زد
گاهی ته کیفم این دو دلاری های الیزابت که جمع میشود میرم استارباکس اما انقدر ذوق زده ام که همه حواسم میرود پی این که اتفاق خاصی بیوفتد و آن روز کافه نشینی برای من بشود یک خاطره که نشده است.
من از این نویسنده هایی هستم که همه اش از خودم وام میگیرم یا شخصیت های داستانم به من نفوظ کرده اند…همین چند روز پیش نشسته بودم
کافه ای همین نزدیکی ها ارزان تر از استار باکس آنطرف تر سرم را کرده بودم در یادداشت های کامو و سعی میکردم بیشتر و بیشتر قهوه ام را آرام بخورم سرم را که بلند کردم نگاهم گرده خورد به
یک کله زرد خوشتیپ چند میز آنطرف تر خندید من هم خندیدم با اشاره دست خواست که اجازه بگیرید بیاید میز من …من باز هم خندیدم خواستم چشمهای گنده شرقی ام را به رخش بکشم سرم را خم کردم پایین تا با حرکت سریع موهایم را هم بریزم پشت سرم که میخم را خوب زده باشم …نگاهم افتاد به حلقه زرد لعنتی دست چپم همه طراحی که چیده بودم در یک لحظه خراب شد تا آمدم حلقه را در بیاورم رسید به میز من
حلقه توی دستم بود باید بعد از اینکه دست دادم میکردمش دست راستم اما اگر میفهمید چه؟اگر از این پسرهای تیز روزگار در آمد چه؟ باید حلقه را می انداختم در کیفم- دستم عرق کرده بود یادش رفته بود هد ستش را بیاورد رفت که بیاورد من هم سریع حلقه را انداختم در کیفم و کیف را گذاشتم صندلی بغلی
رسید حرف زدیم از همه جا گفت اینکه تازه با دوست چند ساله اش تمام کرده و ساعت های نهار می آید به این کافه که نزدیک است به محل کارش و همه این زمان من حواسم به کیفم بود
یادم افتاده بود به افروز همان معشوقه آقای ؛نون؛ جمعه شب ها که با آفای نون شام را بیرون میخوردند قبل از اینکه آقای نون برسد به چهار راه دوم شهرک حلقه اش را با دندان هایش در می آورد کیفش را می آورد جلوی دهانش و حلقه را پرت میکرد داخل کیف همیشه قرمزش..میگفت:سر چهار را باشی قرمز هم بپوشی حلقه هم از دستت در آوری دیگر همه چیز جور میشود که رویت برچسب بزنند
افروز آن موقع تازه بیست و پنج ساله شده بود نشان به آن نشان که تولد بیست پنج سالگی اش آقای نون برایش آن کیفه قرمز را خریده بود آقای نون میگفت:تو باید ماتیک قرمز بزنی لباس قرمز بپوشی کیف قرمزبیاندازی…آقای نون فقط به افروز نگفته بود معشوقه بودنت فقط یک کیف قرمز کم دارد
من امروز چند ماهی مانده تا بیست هشت ساله بشوم ..پس من از افروز یاد گرفته بوداین رمز راز داری کیف را
کیف من قرمز نبود از این شل ول های بازارچه وکیل بود در یکی از این ورک شاپ های بچه های دانشکده هنر خریده بودم کیف من زرد بود که از چند کیلومتری داد بزند من می آیم هم جیغ است هم هنری است
همیشه یک تکه از لباست زرد باشد این را بنفشه میگفت-بنفشه دوست افروز بود همان روزهای آخرسال قبل چهارشنبه سوری کذایی آقای نون
میگفت زرد که بپوشی-یا تکه ای از لباست کیفت و کفشت زرد باشد تو چشم می آیی..هم برچسب نمیخوری هم اینقدر به توی چشم می مانی که قرمز از چشم برود انگار همان چهار شنبه سوری بود شاید که قاپ آقای نون را دزدید..هیچ کس نفهمید اما من فهمیدم همان موقع که دیدم آقای نون به دامن زرد بنفشه زل زده بود شستم خبر دار شد که این زرد از آن ماندنی هاست
بنفشه چند سالش بود؟دخترش تازه دو سالش تمام شده بود-پیش پدرش مانده بود- یعنی بنفشه به افروز گفته بود خودش بابایی است…اما مگر دختر دوساله از بابایی بودن چیزی می داند…
بنفشه گفته بود دخترش را بیست سالگی به دنیا آورده -آن موقع بیست دوساله بود
هیچ وقت فکر نمیکردم بخواهم راه رسم لوندی را از این دخترکان کم سن و سال یاد بگیرم
پسرک کله زرد باید میرفت وقت نهار تمام شده بود…اگر کیف زرد و چشمهای گنده شرقی ام کارشان را کرده باشند باید الان روی همین دستمال شماره ای آی دی چیزی بنویسد یا مثلا بگوید فیس بوک ادش کنم
انگشتهایم را روی لبه فنجان قهوه می چرخاندم دستهایم را که ببیند حتما از آن تصورات مردانه میکند و شماره اش را میزند توی گوشی ام که روی میز است
این تصورات مردانه تخصص آقای نون بود همان مهمانی چهار شنبه سوری زل زده بود به دست های بنفشه از آن تصور های مردانه میکرد..حتی افروز هم نفهمید اما من دیدم …نمیدانم چرا ننوشتم
شاید خیلی بی رحم بودم همه اش حرفهای افروز و بنفشه بود اصلا آفای نون هیچ چیز نگفت-شاید باید مسیجی بدهد به افروز حرف بزند
پسرک کله زرد خداحافظی کرد دست داد و گفت همیشه ظهر ها اینجاست اگر من هم بیایم باز هم همدیگر را میبینیم .
شاید فردا ظهر هم بیایم …شاید باید قرمز بپوشم ..قرمز برای مردهای که تصورهای مردانه ای از دست و چشم های سیاه گنده شرقی ندارند زبان ماتیک قرمز را خوب میفهمند این را باید به افروز بگویم
آقای نون که ازش خواست برای حرف زدن بروند همان رستوران همیشگی قرمز نپوشد ما ماتیک قرمز بزند
قرمز همیشه جواب میدهد
+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 12:38 توسط سودابه
|