می روم به خانه جدید!

از امروز اینجا می نویسم 

https://theseendiary.blogspot.com

اگر هنوز کسی اینجا را می خواند البته! کم کم همه ی پست ها را هم میبرم به خانه جدید! 

برگشت به روزانه نگاری به سبک سین!

یک کلیپ چند دقیقه ای هست از فیلم کنعان٬ ترانه علیدوستی با یک صدای خسته ..از همان هایی که حتی نفس نداری حرف بزنی با تمام وجودش از نخواسته شدن میگوید در لایه ای از التماس برای خواسته شدن.

انگار آنقدر خواسته ای که دوستت داشته باشند که دیگر نمیتوانی بخواهی..یک روند فرسایشی 

این روزها دقیقا من شده ام آن مونولوگ..هر روز صبح که بیدار می‌شوم چیزی در سرم می‌گوید کاش کسی با من حرفی نزند کاش کسی من را نخواهد..کاش 

عجیب این است که به محض حضورم در جامعه این نخواستن می خزد پشت پلکهایم منتظر فرصت..فرصت نخواسته شدن. ارضا شدن از اوج تنهایی

گاهی میگردم دنبال مقصر 

پدرم 

مادرم 

دوست پسر چندین ساله اول

عشق اول

پارتنر

هر چیزی که  بشود نشست یک گوشه پا بر زمین کوبید و گفت تقصیر تو است. هر چیزی که بشود فرار کرد از این واقعیت پر رنگ لزج که مقصر همان (من )است.

گاهی فکر می‌کنم این بازی ژن های محکوم به فنا است . همان هایی که با من می میرند و تمام . بازی بقا...بازی جلب توجه و وفرو رفتن در بحران میانسالگی و یایسگی و امثال این ها تا من افسار پاره کنم و بروم دنبال لمسی٬ حرفی٬ عشقی 

نمی‌دانم دقیقا این میل واروونه به فنا در نهایت مرا به کجا می برد.

تصمیم گرفته ام روزانه نگاری کنم ..انگار کلمات تنها راه وصل شدن (من)است به من 

 

پی نوشت: مرسی عاطی مون عزیزم 

برای آن نازك نقره ای

اشیأ هم می توانند یتیم بشنود.

امروز صبح که دست کشیدم بر سر گردنبند ۱۶ ساله ام این را برايم گفت یا شاید من برایش بافتم.

۱۶ سال پیش این گردنبند با یک صلیب همیشه و هر روز گردنم بود تا آن شب ۹ شهریور سال ۸۸ دقيقا در همان لحظه ای که فهمیدم آرزوهایم را باید برای همیشه خاک کنم با یک فشار بدون هیچ فکری از گردنم کندمش انگار مقصر او باشد. از آن مدل اکت های فیلم های عاشقانه ی هالیودی و اشک هایم سرازیر شد.

بعد از آن گردنبند را با آن عیسی به صلیب کشیده شده با خودم هزاران جا کشیدم ..در چمدانم با من آمد تا خانه سرما زده مهاجرت اول تا خانه سرمازده مهاجرت دوم تا همه ی خانه هایی که رفتم و نماندم یا رفتم و حضور نداشتم/ ندارم.

هیچ وقت همت نکردم درستش کنم ولی همیشه جایی گوشه ای هست. سیاه شده است٬نقره جات وقتی با تن آدمی تماس ندارند سیاه می شنوند٬ یک سیاهی دردناک٬ انگار تمام این سال ها درد کشیده باشد.انگار در سوگ نشسته باشد٬در سوگ آرزوهای خودش.

هیچ وقت فکر نکردم شاید او هم آرزویی داشت وقتی با دستی لرزان و ترسیده به گردنم آویزان شد مثلا شاید آن روزی که به زندگی آمد فکر میکرد ۱۶ سال پیش فکر میکرد ۱۶ سال دیگر برای خودش ارج و قربی خواهد داشت٬ می نشیند بالای مجلس فخر می فروشد به سرویس الماس نشان که من اولین بودم . 

از آن اولین هایی که برایشان پول جمع میکنند هر روز می روند پشت ویرتین مغازه ها٬ بعد کادو پیچ میشوند با دست های عرق کرده با چشمهای براق می خزند توی جیب کیفی جایی تا روزش برسد ..از آن اولین هایی که همیشه دلت میلرزد وقتی دستت رو میکشی روی سردی تنش.

امروز صبح اما خودش را کشیده بود روی میز کار لابه لای طرح ها و رنگ های بی نظم که از بی حوصلگی نقاشی شب قبل جمع نشده بودند.انگار منتظر نشسته بود٬ از ان انتظار هایی که بوی انتقام می دهد.. انتقام آن شب!  ۹ شهریور سال ۸۸ که در خنکای آخرین روزهای تابستان٬ یک دست همه ی آرزوهایش را برباد داد.انتقام دردناک ! مثل شکستن ۲۰ استخوان همزمان مثل زایمان....

شاید ۱۶ سال پیش نهايت آرزویش همان بالانشینی در جعبه جواهرات بود یا بشود از آن همیشه همراه هایی که همه می پرسند راز این نخ نازک نقره ای چیست و قند در دلش آب بشود وقتی هر بار بشنود اولین بوده است. شاید هیچ فکر نمیکرد در حوالی یک صبح صورتی تابستانی نیمکره جنوبی ساعت ۶ صبح روز یکشنبه از درد زایمان کند و کلمه بزاید.

اشياء یتیم گاهی زایمان میکنند تا یتیم نمانند..

 

دق آوردن های گاه به گاه به کوشش یک دختر پنج ساله

ادمها گاه به گاه دق می آورند ،دقیقا با همین ادبیات یک لحظه بعد از لحظه اکنون احساس میکنی هیچ دقیقا به معنی هیچ نداری برایش بجنگی یا از جایت بلند شوی .
من به آن لحظه می گویم دق آوردن، رفتار های متفاوتی را در این لحظات از خودم نشان داده ام در این سی سال و اندی میانگین که بگیری از این رفتارها می رسی به همان پا کوبیدن های زمان 5 سالگی ام یا بی حرف نشستنم روی پله های سیاه یک پاساژ گریس خورده ای در مرکز اصفهان در حوالی 6 سالگی.
 
این دو رفتارشده است یک الگوی رفتاری برای لحظات دق آوردن حتی تا همین سی سالگی- یا سی سال و اندی یعنی یک لحظاتی مثلا مچ خودت را میگیری میبینی از سرد بودن هوا پا به زمین میکوبی اما نه دقیقا پا کوبیدن به زمین 5 سالگی ات اما الگوی رفتاری ات همان است یک لج بازی پر سرو صدا که کسی بیاید آرامت کند -یا گاه شده است به یک کمای سکوت میروی و اینقدر این کما و سکون را ادامه می دهی که کسی یا چیزی بیاید از روی پله های سیاه براق بلندت کند.
 
نمی دانم کدام فیزیولوژیست / روانشناس گفته است که  روان انسان پیشرفت میکند یا یک جور تکامل داروینی دارد ولی هر که گفته است من برایش یک مثال نقض بزرگم در این سی و اندی سال نه تنها روان من چیزی را درست نکرده است که هیچ همان الگوی ابتدایی خنده دارش را هی نهادینه کرده است در تمام سلول های رفتاری ام.
 
هر سال روزهایی صرف تصحیح این مهم میشود، معمولا این روزها با این شروع میشود که زندگی را سفید ببین و این شب سیاه سحر خواهد شد و صورتی یا قرمز دیدن همه اقشار بشر ولی دوام این روزها به هفته هم نمی رسد ..
این مثبت درمانی زرد جایش را میدهد به واقعیتی حتی سیاه تر از هر آنچه هست انگار نا امید تر از همیشه بر میگردی و به دوروبرت نگاه میکنی و سیاه ترش میبینی!
سال ها به این گذشت که بفهمی این روانشناسی زرد مخاطب زرد دارد همه این جملات نصب شده روی مناظر کوه و تصویر آدمهای بزرگ و نویسنده های نوبل بگیر همه و همه برای یک قشر خاص تولید شده که دنبال کننده های خوبی هستند و تو هیچ وقت دنبال کننده خوبی نبودی!آنقدر چرا و اما و اگر میکردی که دست آخر جا می ماندی از آن خیل دنبال کننده.
هر سال روزهایی صرف تصحیح این بافت شکننده رفتاری میشود /صرف تصحیح این پیش نوشت رفتاری که در پاسخ به دل نخواسته ای یا گوشه ای کز میکنم با اشک و بغض یا پا به زمین میکوبم و دور و دورتر میشوم مثل همان پنج سالگی مهم.
 
شاید بهترین تصحیح همین اگاهی است - اریک برن عزیز میگوید روزی که آگاه شدی به این که در بافت رفتاری همه آدمها یک سری بازی های رفتاری است که هست و همیشه هم هست !تصحیح شروع شده است.
 
امان از اون روزهای اول که یک لحظه سی دو ساله ای و با یک نگاه در یک مهمانی یا یک جمله در پیامی میشوی شش ساله  واین فرآیند رفت و برگشت را با تاخیر چند ساعته میبینی و پوست می اندازی و پوست می اندازی .
اما این فرایند، لحظات لذت بخشی هم دارد که انگار داری به روان ات امتیاز میدی برای ادامه راه- و این لحظات دقیقا زمانی هایی است که دوستی یا آشنایی را میبینی که در پی یک ناخواسته  میرود در پوست پنج سالگی اش بازی مخصوص به خودش را راه می اندازد این مواقع اگر دوست یا آشنا برایت عزیز باشد دستش را میگیری تا درآن نقشی که میخواهد بازی کند بزرگ بشود اگر هم عزیز نباشد همان دور شاید تخمه بشکنی و خوب نگاهش کنی تا بازی تمام شود.
آدمها گاه به گاه دق می آورند و از زمین و زمان بیزار میشوند و چه بسیارند که همان بازی های کودکانه اشان را بازی میکنند  و این دایره باطل را هی کش می دهند - آدمهای بازی هایشان عوض میشود ولی نمایشنامه همان است-خوب که نگاه کنی نمایشنامه های محبوب هم زیاد است بین آدمها _مثلا بازی زن متاهل خوشبخت یا مرد متاهل خوشبخت یا پارتنرعاشق یا پدر خانواده دوست - به قول یونگ عزیز هر گاه دیدی اصراری در یک مهم به تو القا میشود بدان یک جابه جایی اتفاق افتاده است و چیزی در بطن آن اصرار اشتباه/برعکس است. 
نمونه این بازی ها را زیاد میبینی اطرافت، فقط باید چشمت را خوب باز کنی میبنی یکی بازی من رِییس خوبی ام بازی میکند عین زمانی که خاله بازی میکردیم  و یکی همیشه مدیر بود .وقتی روزهای دق آوردنش زیاد میشود در نقش مدیر بیشترو بیشتر فرو میرود و اینقدر که غرق میشود که هیچ وقت یادش نمی آید شروع این بازی برای رهایی از آن روزهای دق آوردن است.
کاش روزهای زیادی از سال را به بافت رفتاری مان فکر کنیم، در این لحظات گاه به گاه دق آوردن شاید روزی برسد که دیگر پا نکوبیم در جواب ناملایمات اجتناب ناپذیر و بلند گفتم "رهاش کن بره رییس"
دیالوگ فیلم چیزهایی هست که نمی دانی

به تاریخ امروز| کی از بهترین خودمان دور شدیم ؟

فکر میکنم از این انقلاب سکوت یک هفته ای میگذرد دقیقا از لحظه ای که می فهمی ای داد بیداد اینقدر کلمه هایت را خرج کرده ای و چیزی که نسیبت شده است دقیقا تصور درهم برهمی است که از خودت ساخته ای برای نزدیکانت-روزهای اول جملات می آمد تا نزدیکی های پریدن بیرون بعد طناب می انداختم برشان میگرداندم- جملاتی که بیشتر از طوفان های لحظه ای می آمد مثلا نشسته بودم در مطب دکتر برای آزمایش های همیشگی بعد پرستار احمق طبق معمول رگم را پیدا نمی کرد برای آزمایش گرفتن همه اینها می شدند یک مونولوگ ناله دار برای دوستان نزدیک و بعد چیزی که می ماند تصویر عجیب غریبی بود از من که حتی یک برخورد با پرستار هم مرا از کوره در میبردولی واقعیت این بود که این حرف ها / این مونولوگ های ناله دار همه ی من نبودند همه ی من سردرگمی ای بود میان ناله های روزمره و خوشی ها آخر هفته
یک بار دیگرش که از تصویر ذهنی که در تخیل آدمها ساخته بودم به خودم لرزدیم دقیقا شبی بود که میم عزیز و یکی از دوستان نزدیک مرا یک موجود خموده و بی انرژی دیده بودند که همه ی مراسم هجو نوروز ایرانیان ساکن شهر می تواند کمی خوشحالم بکند و این خمودگی را از تنم در بیاورد!و نرفتنم از ضعف دیدن آدمها بود آن شب تا صبح ساعت های عجیبی را گذراندم به این باور رسیدم که فرقی ندارد دوست یا پارتنر باید یک دیوار باشد بین همه لحظه های متناقض روزمره ات و آنچه بیرون میرود دقیقا یعنی یک فیلتر | یک فیلتر مثل همان نقابی که کلر آندروود دارد یا یک چیزی که لخت و عور احساساتت را در معرض دید هر کس نگذارد…به این باور رسیدم که همه آنچه در اوایل رابطه جذاب است و بعد در سال های بعد فکر میکنیم عنصر تکرار جذابیتش را از بین برده است آن تازگی نیست یک  چیزهای دیگر هم هست | یک جور فیلتر کمال مطلق که بر رفتارهای خروجی مان میگذاریم در اوایل رابطه که لزوما فیلتر خودسانسوری هم نیست یک رفتار سعودی که  به بهترین نزدیک بودن است. شاید این به بهترین خود نزدیک بودن را کنار میگذاریم و میشویم یک کتاب سر تا ته خوانده شده و دیگر هیچ جذابیتی نیست جز عادت
شاید این انقلاب سکوت و هی بلعیدن  همه حرفهای مگو از دیدن آنچه بود که در ذهن اطرافیانم از خودم ساخته ام و اصلا من نبودم !

کوکب جان دانشمند دیار مجازی ما / به تاریخ پنچم فروردین

عوام واژه عجیبی است برای من وهیچ ابایی ندارم از برچسب زدن قشری از آدمها با این نام- اولین بار شاید سال های پایانی دبستان و شروع دوره راهنمایی بود که در کتاب های نقد بوف کور با این کلمه آشنا شدم آن سالها هر چه کتاب نقد بود میخواندم تا سر دربیاورم از آن داستان فرا واقعی غافل از اینکه چقدر بد کتاب میخواندم - آن کتاب های قدیمی دهه ۴۰ و ۵۰ ایران از این وآژه عوام به کرات استفاده میکرد من هم یاد گرفته بودم به هر کسی شبیه من نبود میگفتم عوام - کار به جایی رسید که یک بار به معلم انشا سال سوم راهنمایی گفتم و او چقدر میفهمید و چقدر بزرگ منش بود که خندید و هیچ نگفت و بعد ساعت درس کنه و بنه منبع ورود این کلمه را در مغز دختر سیزده ساله در آورد و هفته بعد لیست کتاب هایی که باید بخوانم را داد دستم  پربود از کتاب های ادبیات روس و برای سال دوم دبیرستان نوشته بود با قرمز صدسال تنهایی - لیستی که دستم بود کتاب های مناسب سن وکنجکاوی من را پوشش میداد تا سال سوم دبیرستان که باید درس می خواندم برای کنکور من از آن روز کلمه عوام را برای چند سالی از یاد بردم تا سال کنکور که یک معلم سرخانه داشتم برای تست زدن درس جبر و احتمال همیشه بعد جلسات درس آن موقع هایی که مادرم با سینی چایی و شیرینی وارد میشد در مورد کتاب حرف میزدیم یک بار حرفهایمان طول کشید و آقای ص قول داد یک کتابی که من دوست خواهم داشت برایم بیاورد هفته بعدترش آمد با کتابی که شد کتاب مقدس زندگی من |فراسوی نیک و بد - نیچه|من از کتاب هیچ نمیفهمیدم و هر هفته سوال هایم سر کلاس های خصوصی ام بیشتر در مورد نفهمدین هایم از کتاب بود تا خود جبر- کتاب را پس دادم بعد کنکور ولی یک جلد به زور از ان کتاب خانه تاریک و نمور فروغ در زیر زمین پاسآژ چهارباغ اصفهان خریدم آن روزهای درگیری بین خودم و خوب و بد همیشه رجوع میکردم به فضایل ما دقیقا همان روزهای گریز و گذر بین اخلاقیات باز این واژه عوام وارد ادبیات روزمره ام شد ان روزها دیگر به هر کسی که شبیه من نبود نمیگفتم عوام ولی طبقه بندی داشتم به آدمهایی که مطالعه نمیکردند یا حتی با افتخار میگفتند نمی کنیم و یا هیچ وقت در مورد اصول و پس و پشت خوب ها و بدهایشان سوالی نمیکردند با صدای بلند میگفتم عوام - آن روزهای دهه ۷۰ یا ۸۰ شناخت عوام خیلی آسان بود شروع میکردند به حرف زدن پیدا بود آخرین چیزی که خوانده اند داستان های زن دوم بودم مجله اطلاعات بود ولی اوسط دهه ۸۰ با این فراگیر شدن فیلم دیدن و فیلم بازی معادله هارا به هم زد به یک هو خودت را پیدا میکردی با یک شمسی جانی داری از آخرین کار وودی آلن و علل پیدایشش در جامعه مدرن  نیویورک حرف میزنی و بعد مکالمه از آن پیشتر هی نمیرود هی تو جامعه شناسی مدرن را مقصر می دانی او هنوز مانده در همان پیش و خم اسم های فیلم  همان جا بود که شصتت خبر دار میشد که شمسی جان تا همین جایش بلد است و نه قبلش و نه بعد ترش
این بحران در دهه ۹۰ و انقلاب اینترنت و اطلاعات ویکی پیدایی دیگر هیچ نمیشد تشخیص داد که آدمها از کتاب طبقه فرهنگی اند میرفتی وارد یک دوستی میشدی بعد می دیدی لیسانس ادبیات فارسی از فلان دانشگاه را دارد ولی هیچ نمی داند از کنه و بنه نویسندگان این مملک هر چه هست یک رودخانه خیلی کم عمق است که هی وسیع شده هی هر روز بیشتر آدمها برچسب میخوردند و میرفتند در آرشیو
این روزها این دانشمند نماهای سطحی رسوخ کرده اند به لایه های زیرین شبکه های اجتماعیی هر از گاهی مچ یکی شان را میگیری که میبینی ای وای چقدر نزدیکت نشانده بودی اش
این روزها بی رحم تر شده ام در استفاده از این واژه هر از گاهی در برخورد با یکی از این نوگلان در دلم میگویم بیخود نبود ابراهیم گلستان عزیز این قشر را حتی عوام هم صدا نمیکرد میگفت یک مشت احمق!همه این ها گفتم که بگویم من آدم بی رحمی ام در دوستی از آن دل نازکان آریایی نیستم که بیخود و بی جهت ناز و نوازش کنم کسی را که از روی فهم حرف نمیزند خیلی نزدیک باشد گاهی تذکر میدهم اگر دورتر باشد رد میشود و فاصله ایمنی را رعایت میکنم و دقیقا دلم میخواهد ناز نوازش نشوم - نیامده ایم در این دنیا که هی نازمان را بکشند دلم میخواهد جایی عوام گونه رفتار کردم آدمهای نزدیک نهیبم بزنند. آدمهای بی رحمی باشیم در دوستی تا نشویم شمسی  جون و کوکب جون شبکه های اجتماعی که هر چه میکنند دوستانشان مدحشان را می گویند

به تاریخ چهارم فروردین ۹۶ - خود نیچه پندارهای نالان

این روزها که چه عرض کنم یک هفته ای میشود به این فکر میکنم زیاد که دقیقا ازچه زمانی بود یاد گرفتیم فقط بدبختی هایمان را با دوستان نزدیکمان تقسیم کنیم و ناله کنیم و ناله کنیم و حواسمان اصلا نباشد به رنجی که می دهیم . دقیقا یادم می آید نطفه این فکر چه زمانی به سرم آمدهمین آخر هفته آخری که دوست جان( یک اسمی هم باید برای دوست جان پیدا کنم- مثلا قدسی به یاد آن عروسک قدسی)شهر ما بود در مسیر برگشت از آن صبحانه دخترانه قدسی خطاب به من گفت: همیشه وقتی یک چیزی بده و برای ما میگی اونقدرها هم بد نیست که در واقعیت هست واین شروع نک و ناله سه نفرمان شد که انگار هر سه از این نالان بودیم که چرا همه بدبختی ها با ما تقسیم میشود پای روزها و ساعت های خوب که می رسد خفه خون می گیریم! 
همین بهانه شد که فرو بروم در کلماتی که هر روز از دهانم به موقع و بی موقع در می آید همان هایی که میشود بافت وجودی تو و دیگر همه اطرافیان تو را به این می شناسند-ادبیات روزمره ات - دیدم چقدر همه ناله های لحظه ای پخش است در این فضا یک جور جو ترسیده از همه لحظه های خوشی!یا حتی معمولی 
نخش را که کشیدم رسیدم به معاشرت ها و بازخوردهای عجیب روزمره مان! ازیک جایی دقیقا از یک جایی من یا ما یی که خود را متعلق به سطح متوسط معمولی اطرافیان نمی دانستیم همه ی کارهایی ها یی را که آنها میکردند نمیکردیم!کارهایی دیگر میکردیم - یک جور مرز کشی میکردیم 
یادم می آید سال های اوایل دهه ۸۰ چقدر کافه می رفتیم و حرف میزدیم و فیلم میدیدم بعد از یک جایی به بعد که آن قشر دوست نداشتنی راه کافه را یاد گرفت ما دیگر کافه نرفتیم و فیلم هایی که دوست می داشتند را دوست نداشتیم -
این قشر پا به پای ما مهاجرت کرد و ما چقدر دوست نداشتیم شبیه آنها باشیم - شبیه آنها که همه خوشی بودند در صفحه های مجازی شان پس شدیم نقطه مقابل-صفحه های مجازی ما جز چند روزی بقیه روزها را یک هاله خاکستری پسا مدرن گرفته است که هویتی ندارد- یک ناله کننده ای که به در می کوبد تا به یاد دیوار بیاورد تو چقدر چیپی! هر بار خوشحال بودیم بعدش خودمان را خوب مواخذه کردیم که چرا!!یک چیزی دقیقا این وسط باید درست باشد نه آن تظاهر های رو به دوربین واقعی است نه این خود نیچه بینی سیاه
باید یک روزی که هی ناله می کنیم در گروه های تلگرامی پی اش را بگیریم ببینیم که کی اولین بار برای ناله کردن روحت را نوازش دادند- چیزی فراتر از یک دلسوزی یک نوازشی که هر روز وادارمان میکند تا کمی سیاه ببینیم ...

به تاریخ سوم فروردین نود و شش ! روزانه نویسی مگر خار دارد !

آدمی به حرف زدن زنده است.حرفهایی که آرامش است گاهی،گاهی نق تعبیر میشود ولی عملکردش میشود مثل همان بیلبیلک سر زود پز که اگر به موقع عمل نمیکرد آن دیگچه گوگولی مگولی و محتویات خوشمزه اش میشد بمب دستساز و با منفجر شدنش همه آشپزخانه و گاه لای درز کابینت ها میشد نخود و لوبیا.همه این حرفها را زدم که برسم به این که اگر میدانی نیست برای حرف زدن باید نوشت - روزانه نویسی از زمان انبیا گرامی علم روانشناسی توصیه شده است - فروید عزیز توصیه به نوشتن را با بررسی و تحلیل خواب بود که جدی گرفت این روزها چقدر دلم بیشتر میخواهد بنویسم ..نوشتن اما مثل ورزش کردن است باید یک شروع داشته باشد مثل شنبه ای- جمه ای- اول سالی ،چیزی که بگوییدش نقطه شروع .میخواستم شنبه شروع کنم که درکشاکش تولد دعوتی و سال نو چند روز بعدش فراموش شد بعد خودم را نهیب زدم که دوشنبه برای ما شروع هفته است و هم سال 96 دوست داشتنی شروع میشود!دوشنبه هم یک چیزی شد که نشد،تخم مرغ رنگ میکردم و چند باری فاصله بیمارستان تا خانه را رفتم و آمدم برای پارتنر جان! (باید یک اسمی برایش بگدارم هی هر بار عین این تازه مزدوج ها نمیشود بگویم پارتنر جان - مثلا آقای میم) تاآمدیم به خودمان بجنبیم شد ساعت 11 شب و سال تحویل .خارج نشین که باشی فقط از نوروز و عید سندروم غم و دلتنگی بی دلیلش را داری ازفردایش باید بروی سر کار اینطور بود که سه شنبه و چهارشنبه ی من هم به کار و تحویل پروژهای پشت سر هم گذشت تا امروز پنج شنبه به ساعت 10 صبح سوم فرودین که اورنوت عزیزم را باز کردم تا بالاخره بنویسم
 
امسال بعد از6/5 سال خارج نشین بودن شاید بهترین و خودم ترین سال تحویل زندگی ام بود-سال اول غمبرک زده بودم در اتاق و حتی هفت سین نداشتم ساعت حدود 5بود بعد هم با یک سری آدمهایی که نمیشناختیم رفتیم رستوران تایلندی و چیزی که یادم است بوی تخم مرغ گندیده و تهوع بود. سال بعدترش گفتیم بریم رستوران ایرانی- تنها رستوران ایرانی شهر و برقصیم و بچرخیم و فیلان - اوایل جدایی یکی از زوج  های جمع بود و یک جو زیاد دلنچسبی بود ولی دوست صمیمی امروزم را همان مهمانی پیدا کردم -رقصیدیم و رقصیدیم تا سال تحویل شد و تمام ! راستش را بخواهید دوستش نداشتم انگار وسط یک گروه لخت باشی - کسی نبود که دلم بخواد سر لحظه سال تحویل نگاهش کنم -عزیزی؟ فامیلی یا حتی فامیل سببی 
 
سال بعد ترش صبح زود بود و ما شاغل ها خوابیدیم یا شاید گفتیم اعتراضی کرده باشیم -سال بعدتر ترش گفتیم جمع بشویم خانه کسی- دوستی یا عزیزی  یک جوری که جوری  نباشد که انگار وسط جمع لخت شدیم - چیزی یادم نمی آید از لحظه تحویل سال جز گریه و اشک و آه وبحث و دعوا و بعد هم نهار خورده نخورده هر کس از آن جمع فرار کرد
 
سال بعدترش یا همین نوروز گذشته گفتم خانه خودم مگه میخ دارد همین جا پای همین سفره پر سین سال را نو میکنیم سال تحویل شد به خوبی و خوشی ولی بعدترش ازآن مهمانی هایی بود که مرا یاد عید دیدنی های سال نو می انداخت بود بروی زورکی دست هر کسی را دوست آشنا یا غریبه بگیری بگویی سال خوبی داشته باشی از آن بزک دوزک های بی ربط فرهنگ شرقی در اداب معاشرت 
 
و امسال همان خودم ترین نوروز بود- من اصولا آدم سخت گیری هستم در آداب معاشرت و بسیار راست گو از آن راست گوهایی که معاشرت شرقی و آریایی پر از تظاهر ما بر نمی تابد هر چقدر دوستان خواستند تا یکی از این مهمانی های قبل و بعد و همزمان با تحویل سال را فروکنند درتدارکات سال نو زیر بار نرفتم که نرفتم دلم میخواست سال که نو شد خودم باشم و عزیزانم همین و بس
 
من جزمنزوی ترین و سخت گیرترین آدمها قرار میگیرم در معاشرت همیشه یا آدمها به استاندارد رفت آمد من نمیرسند یا میرسند بعد اینقدر توزرد از آب در می ایند که باید هی بدوم کوچه به کوچه بگم من با این دوست نبودو شکر خوردم و فلان یااینقدر رازهای مگو می دانم از تک تک اشان که برای فرو رفتن در نقش هایشان نمیتوانند چشمهای از حدقه در آمده من را تاب بیاورند و و و 
این شده است که من مانده ام و چند دوست عزیز کرده 
 
این خودم ترین نوروز شد بهانه اولین پست روزانه نویسی من- همیشه یک اولین میخواهد هر چیزی

مهاجرت - و آنگاه که خون شمسی جون ها به جوش آمد !- قسمت آخر

پشت میز نشستن  را هنوز یاد نگرفتم، اینکه خودم  را بگنجانم در قالب همه تصویرهایی که در ذهنم هست را هنوز یاد نگرفتم. معمولا پشت میز قوز میکنم، در یک فضای کوچک مچاله میشوم.بعد هر چند دقیقه بار یادم می آید که باید صاف بشینم.
نوشته های آدم ها از زندگی شخصی آنها می آید این چیز عجیبی نیست. این که من الان پشت میز قوز کرده دارم می نویسم احتیاج به هوش زیادی نداره ٬اما همه زندگی من این نیست.
همه زندگی من مثل همه زندگی بقیه یک جایی پشت پلک هایم  یک جایی که خوب لزوما دیده نمیشه! دقیقا مسیله به همین جا ختم نمیشود "جایی که دیده نشه در فرهنگ مهاجران عزیز یا جای بسیار خوبی که یک چرا ما نرفتیم پس- یا یک جای بدی که کارهای ناموسی درآنجا مخفی شده است" واقعیت درک این مسیله که آدم های تحصیل کرده در فهم این کلام ساده مشکلات اساسی دارند به خودی خود سخت است .فهم این  که آنچه بطن زندگی من است پس بطن زندگی تو نیست. برایشان آنقدر سخت است که جلسه ها برایش گرفته اند و میگیرند یکی دیگر از گردنه های بلوغ مهاجرت است.
 
مهاجرت که میکنی مرزهای حریم خوصوصی ات جابه جا میشود- شاید در ابتدا جابه جایشان میکنی از ترس!همان ترس لعنتی تنها ماندن! زمان که می گذرد گاه میبینی میزان کوتاهی دامن تو در محل کارت سر از مراسم  آش رشته پزون شمسی در آورده است و تو نخش را گرفته ای تا  تکه های حریم خوصوصی ات را پس بگیری و تازه بعد از بازپسگیری متهم میشوی که : وا حسرتااااا دیدی چی شد- اگر مشکلی نداشت که پس نمیگرفت!
 
قانون خاصی بر اقلیت مهاجرت کرده حکمفرما است و شاید بتوان در جمله ای کوتاهش کرد با این مضمون : هر چه اکثریت گفت حقیقت محض است. 
گاه مرز کشیده اند بین ما و شما و یا حتی آنها! دورتر که بروی گاهی یک نمایشنامه کمدی خواهی دید که مفرح ذات است برای دقایقی - مثلا این مرز میرسد تا خانه زهره جون به شرط و شروط ذکر شده در قرار داد های نوشته نشده- رجوع شود به جلسات توجیهی تاریخ شهر با قوانین دیکته شده ای که اگر اجرا نمیشد پس ما با شما قهریم
 
این مرزها را خدا نکند اتفاقی به چالش بکشد دیگر این گروه اقلیت "دوستان ناب" میشوند دشمنانی که زهر پاشیدن را خوب بلد شده اند.
 
همین دو/سه سال پیش بود در کشاکش آن مهمانی های هر هفته مهاجرت" واقعیتی" مرزهای این گروه دوستان ناب را لرزاند، انقدر لرزاند که هویت و شرف ادمها را نشانه می رفتند گاهی-
از آن زمان هایی بود که باید می رفتی دورتر میگذاشتی زمان بگذرد، گاهی فکر میکنم چه خوب که گرد و غباری که راه انداخته بودند نگذاشت بعضی چهره ها را ببینم همان تصویر سفید لبخند به لب آدمها گاهی بهترین است برای ثبت در خاطرات/تجربیات
چه کردند در این میان آدمها، این روزها که چند سالی گذشته است لبخند تلخی به صورت آدم می آورد، بودند کسانی که حتی یک روز یا حتی یک ساعت از روزهای قبل آن-واقعیت -را ندیده بودند و صف اول جبهه پرچم تکان می دادند. تاتر کودکانه مضحکی به راه انداخته بودند که حتی این روزها که برمیگردی عیار دوست و آشناهای بالغ را چقدر نشان تر می دهد.
 
بماند که آن -واقعیت -چه بود که هر چه بود -واقعیت- -خصوصی- بین دو نفر بود و بس! و چه کردند آدمها با آن واقیعت "خصوصی" ولی هر چه کردند را زمان خوب بر باد داد.
 همین چند هفته پیش بود که گوشه ای ایستاده بودم بماند کجا و کی در حوالی روزمرگی شهر بودم و شاهد رد و بدل شدن نگاه هایی بودم، از آن شاهد هایی که نباید باشی ولی هستی! مثل رت باتلر عزیز در بربادرفته - در کشاکش درام لحظه های کسی شاهد هستی!
در فرهنگ اکثریت هموطنان مهاجر لزوما نباید پشت درهای بسته خانه ای یا در رختخواب باشی تا انگ کارهای ناموسی را بچسبانند سر در پیشانی ات- همین که من آن روز شوهر خانوم ایکس را با خانوم وای  در مرکز خرید شهر  مثلا در حال قهوه خوردن دیدم یا خرید یا هر چه! در مغزهای کوچک شان مصداق خود عمل بی ناموسی است- دیگر بماند که بارها و بارها در خیابان خیلی بیشرمانه تر دیده شده اند. 
در آن روزهای اوج و فرود دیده شد حتی عکس هایی از قدم زدن یا خرید در  شلوغ ترین مرکز خرید شهر در بزم های شبانه چرخید - میگفتند مدرک بی ناموسی خوبی است و حافظ می خواندند- شب یلدا طور
حتی - 
عزیزی میگفت : " این وصله زدن و رابطه یابی بین تمبان مردم به همدیگر یک زنگ خطره از میزان کسالت آور بودن زندگی خصوصی و مشترک شان است  مگر نه آدم سالم و خوشحال دغدغه اش تمبان شمسی و ملوک جان و ارتباطش به تمبان عباس آقا نیست"بماند که  این عزیزان باورعجیب دیگری هم  دارند و آن اینکه جان و پیتر ها محرم هستند و هر نوع تماس یا خریدی با کالای وطنی کار بی ناموسی محسوب میشود.
 
از کنار خانوم وای و شوهر خانوم ایکس میگذرم لبخند به لب!
شاید آن لبخندی که به لب  داشتم و دور شدنم از کشاکش درام آن صحنه برایم به مانند یکی از اخرین حلقه های بلوغ بود.
 
اما سرنوشت بر این چرخ چرخید که برای من که در دسته تجربه گراها طبقه بندی میشوم این آخرین پیچ های گردنه بالغ شدن در مهاجرت کش باید پیدا میکرد- باید نام و نشان و امضای  شمسی جون ها و قمر خانوم های شهر را از اداره مهاجرت میگرفتم که چقدر خالصانه در یکی از این بزم های شبانه اشان - یا جلسات فرهنگی پاسداشت فرهنگ آریایی ،اعلام براعت کرده اند از این دام فریب و ریا که  ممکن است دامن پاک آریایی اشان را لکه دار کند!و  وا اسفا که این حقیر چه دام ها پهن نکردم برای فریب "حتی " اداره مهاجرت
 
شاید زمان آن رسیده که دیگر سکوت نکرد! شاید اولین قدم دنیای بالغ شدن سکوت نکردن است در برابر تمامی آنهایی که دروغ رکن اصلی مکالمات روزمره اشان است پشت لبخند های مصنوعی کریه!
شاید 
دیگر نباید خندید به اینکه هستند آدم هایی در این شهر که مدرک دکترا را قاب کرده بر دیوار زدند ولی هنوز فکر میکنند سرطان یا قطعا واگیر دارد یا آنقدر بیمار سرطانی شوم است که دووور شوید.
دقیقا در این نقطه است که میگویی ،این خانه از بنیاد ویران است - شنیده شده گاه باور جمع بر این است خوشبختی هایمان را از دید بیمار سرطانی مخفی کنیم مبادا آهش مارا سیاه بخت کند...و درد این است که مقالات علمی دوستان مرزهای علم را  هر روز جابه جا میکند.
 
یا آنهایی که سرشماری سالانه دوستان دارند ،جمع جبری هر سال باید از سال قبل کمتر نشود!بیشتر شد حتی هدیه میدهند به خودشان و دوستان جانشان!
 
از پیچ های تند این گردنه های مهاجرت که بگذری تو می مانی انگشت شمار دوستانی که تظاهر به خوشبختی در گوشت و پوست استخوانشان فرو نرفته! دوستانی که کمتر به هم دروغ میگوییم.
کمتر همدیگر را چی چی جان خطاب میکنند….درد کمرم وادارم میکند که صاف بنشینم…باز هم قوز کرده ام !همیشه آخرش صاف می نشینی - گاهی عزیزی میگوید صاف بشین - گاهی دردت می آید…ولی همیشه آخرش که میشود صاف پشت میز خودت را پیدا میکنی که عبور کرده ای از پیچ های عجیب این مهاجرت اجباری…
 
 
 

بلوغ مهاجرت- حقیقت های وارونه و سندروم آقای محمدی!

بلوغ در مهاجرت همچنان که یک فرایند خود به خودی محسوب نمیشود یک مفهوم چند بعدی است،تنهایی و شهوت دوست یابی اش میشود یک بعدش 
 
برای بالغ شدن الزام حضور همه ابعاد هست،فرض را بگذار مثلا آن روزهایی دوران راهنمایی دخترها همگی با ظاهری پر از برجستگی های بلوغ بودند ولی کم بودند آنها که بالغه زنی شده باشند.
 
مهاجرت که میکنی یکی از ابعاد جوری سیلی میزند تو صورتت که گاه پیش آمده تا هفته ها جای سیلی کبود بوده است.اولین بار من با  پدیده حقیقت های  وارونه خیلی قبل تر از مهاجرت آشنا شدم - سیزده یا چهارده ساله بودم که دخترکی قد بلند از شهری دیگر به مدرسه ما امد موهای بلند بافته داشت که سرش را با کش قرمز می بست نیمکت جلوی ما می نشست .کفش هایش اولین چیزی بود که مارا جذب کرد در آن سال های بعد از جنگ و شروع مصرف گرایی  بی حد مرز  دهه هفتاد او هر روز یک کفش می پوشید سیاه با سگکی قهوه ای یکی از روزهای ورزش که دخترک تازه وارد سخت درگیر  بحث با خانوم ورزش بود و دلیل می آورد پشت سر هم که چرا کفش ورزش نیاورده است سحر شنیده بود که او گفته بوده است که سال ها شطرنج را حرفه ای کار کرده است در خارج و نیازی ندارد به ورزش دیگر.،همهمه افتاده بود بین دختر بچه های نوجوان که خارج کجاست کسی واقعا از خارج آمده است.
 
من داستان کفش هایش را گذاشتم کنار خارج بودنش تا روزی بعد از آن که همه آن همهمه خوابید بپرسم.دختر خارجی کلاس محبوب شد زبانش همیشه خوب بود از همه بهتر شطرنج بازی میکردو  هنوز کفش هایش سیاه بود دو سال گذشت و روز آخری که کارنامه های سال سوم راهنمایی را می دادند مادرش آمده بود مدرسه من گوشه حیاط دست هایم را می شستم خیلی از رفتن بچه ها 
گذشته بود و سرویس من دیرتر از همه می آمد.آن روز با دست های خیس برایش دست تکان دادم که کنار زن عربی چاق و خمیده راه می رفت و او جوابی نداد 
 
بعدها فهمیدم او هیچ وقت از خارج نیامده بوده است از جنگ زده های کپر نشین حاشیه شهرک بود و کفش های سیاهش از هدایای کمیته امداد و بود تبحرش در زبان از محسنات زندگی در جنوب بوده است. پدیده حقیقت های وارونه نیاز دارد به جابه جایی مکانی ، تغییر گروه دوستان وگاه ظاهر و حتی لهجه! می توانی یک شبه بشوی قهرمان شطرنج یا  مدرک فلان از دانشگاه بهمان! در این پدیده دیده شده افراد مهاجرت کرده گاه رشته دانشگاهی متفاوتی را به جای رشته اصلی خودشان گفته اند یا حتی شهر مورد تولدشان را کمی تا اندکی یا شاید صدها کیلومتر عوض کرده اند.گاه ماه ها  میگذرد تا جایی کسی بفهد  و گاه فرد مهاجرت کرده در گیر دار تشنگی دوستی همان اول همه حقیقت را به کسی که  احساس صمیمیت میکند میگوید  و بعد کم کم همه چیز عوض می شود
 
در همان سال اول مهاجرت من با تغییر مدرک و شهر و حتی شاخه مذهبی  روبرو شدم زمان می برد که جای زخم های این حقیقتت هایی که چپکی شده خوب بشود شاید بعد از بهبودی بالغانه تر گوش بدهی به بیوگرافی که مهاجران تازه وارد گاه برایت طوطی وار می گویند یا کمی آهسته تر بروی با کسانی که پای هر محفلی یک عضور همیشگی هستند -از سیاسی، مذهبی، فرهنگی بگیر تا تور سیاحتی استریپ تیز کلاپ های شهر نمیشود که کسی آسیابش همه چیز خورد کند هم مشرق باشد هم مغرب به این گروه که رسیدی ترمز کن! کسی جایی از کارش بد می لنگد - ارام که بروی درد دارد ،تنهایی دارد ، حاشیه های رنگارنگ دارد ولی  تو به بالغ شدن اندکی نزدیک تر می شوی
 
از سال اول مهاجرت که بگذری می روی درلیست انتظار و سوال "اقامت گرفته ای یا  نه" در این لیست که باشی همیشه مورد هجوم سوالهایی هستی که چه زمانی اقدام کردی؟چه مدارکی ارایه دادی؟ مامور بررسی پرونده ات چه سوال هایی کرد و تو جواب می دهی و ایمیل های اداره مهاجرت را می فرستی و جواب می دهی بعد از چند ماهی دوندگی و اضطراب که برگه اقامت چسبید توی گذرنامه ات خبر از حواشی گروه دوستان "ناب" میرسد همان  منیر جون که پای ثابت سوال ها و ایمیل ها و اخبار بود چند ماهی هست که برگه اقامت چسبیده است در گذرنامه اش! "نگفته است که چشم نخورد" ای امان از این دوستی های ناب
 
یادم می آید روزهای پر اضطرابی را که اقامتم را گرفته بودم و ترس داشتم به یکی از آشنایان بگویم به خیال من پا به پای من مراحل را آمده بود و حالا حتی هفته پیش گفت مامور بررسی پرونده اش مشخص نشده است! دلم می تپید برای این بلاتکلیفی اش که خبر آمد چه نشستی یک ماهی هست که مهمانی اقامتش را هم گرفته برای دوستان  "ناب"
 
این موضوع را می تواند به همه مسایل مهم زندگی بسط داد  از کار گرفتن تا  اقامت تا بچه دار شدن همیشه موقعیت مکانی اتفاقات عوض می شود  اگر دیدی هیچ گاه موقعیت های مکانی برایت عوض نشده است بدان بالغانه تر بوده ای
 
یا شاید همه ما با پدیده شوم انگلیسی حرف زدن ها و نوشتن های دوستان  ایرانی در گروه صرفا و صد در صد ایرانی هستیم.( انگلیسی به فرض کشور انگلیسی زبان ،شما آن را بسط  بده به شهر و کشور خودت)این پدیده شوم بین اهالی کشور عزیزمان به وفور دیده شده است - از دوستان هندی  یا چینی ام  یا حتی اروپایی ام که می پرسیدم همگی چند بار  تاکید کردند که نه اشتباه میکنی شاید یک غیر فارسی زبان بوده بین شما و بعد خندیدند از آن خنده های که خون ملی ات به جوش می آید 
 
سال آخر لیسانس که بودیم یکی از دانشجوهای ارشد یکی از اساتید سر کلاس پایان نامه ما می آمد و از همان اول شروع میکرد که بلغور کردن حروف اختصاری تست ها وگاه داروهای تشخیصی. یک روز استاد گفت امروز کلاس به بررسی یک اختلال روانی خواهد گذشت .سندروم رفتاری آقای محمدی! پسرک رنگ از رخش پرید  خودش را جمع کرد.
استاد گفت: این اختلال در سنین بالای بیست و پنج سال شایع تر است و در بین گروه افرادی که تحصیلات بالاتر و به همان میزان هوش هیجانی پایین تری دارند شایع تر است یا افرادی که عزت نفس شان  را در تایید و تاکیید گروه دوستان  میگیرند.اولین نشانه های این سندروم را می توان در استفاده نا به جا و غیر لازم از اصطلاحات  و زبان علمی است که گاه هیچ نیازی به بیان اش نیست
 
این سندروم آقای محمدی یکی از سندروهای شایع است بین مهاجران  دیده شده است که در گروه  وایبری- فیس بوکی فارسی زبانان اهالی شهرک یا حومه می زنند بعد  می نویسند " تو آل مای دیر فرندز" یا شده است دیده شده است پیام تبریک سال نو یا شب یلدا را با انگلیسی سلیس در فیس بوک تقدیم کرده اند به "آل مای فرندز اند فمیلیز"اگر دیدی در گروه های دوستی  فارسی زبان بارها و بارها حتی شده در فکرت سوال کردی چرا صغری خانوم انگلیسی می نویسد بدان داستان سندروم آقای محمدی است  و بلوغ اندک اندک تو
 
ابعاد دیگری هم دارد این بلوغ درد آور که در دست تهیه است
شباهت تمامی اسامی تصادفی و تمامی موقعیت ها عمدی است.