می روم به خانه جدید!
از امروز اینجا می نویسم
https://theseendiary.blogspot.com
اگر هنوز کسی اینجا را می خواند البته! کم کم همه ی پست ها را هم میبرم به خانه جدید!
از امروز اینجا می نویسم
https://theseendiary.blogspot.com
اگر هنوز کسی اینجا را می خواند البته! کم کم همه ی پست ها را هم میبرم به خانه جدید!
یک کلیپ چند دقیقه ای هست از فیلم کنعان٬ ترانه علیدوستی با یک صدای خسته ..از همان هایی که حتی نفس نداری حرف بزنی با تمام وجودش از نخواسته شدن میگوید در لایه ای از التماس برای خواسته شدن.
انگار آنقدر خواسته ای که دوستت داشته باشند که دیگر نمیتوانی بخواهی..یک روند فرسایشی
این روزها دقیقا من شده ام آن مونولوگ..هر روز صبح که بیدار میشوم چیزی در سرم میگوید کاش کسی با من حرفی نزند کاش کسی من را نخواهد..کاش
عجیب این است که به محض حضورم در جامعه این نخواستن می خزد پشت پلکهایم منتظر فرصت..فرصت نخواسته شدن. ارضا شدن از اوج تنهایی
گاهی میگردم دنبال مقصر
پدرم
مادرم
دوست پسر چندین ساله اول
عشق اول
پارتنر
هر چیزی که بشود نشست یک گوشه پا بر زمین کوبید و گفت تقصیر تو است. هر چیزی که بشود فرار کرد از این واقعیت پر رنگ لزج که مقصر همان (من )است.
گاهی فکر میکنم این بازی ژن های محکوم به فنا است . همان هایی که با من می میرند و تمام . بازی بقا...بازی جلب توجه و وفرو رفتن در بحران میانسالگی و یایسگی و امثال این ها تا من افسار پاره کنم و بروم دنبال لمسی٬ حرفی٬ عشقی
نمیدانم دقیقا این میل واروونه به فنا در نهایت مرا به کجا می برد.
تصمیم گرفته ام روزانه نگاری کنم ..انگار کلمات تنها راه وصل شدن (من)است به من
پی نوشت: مرسی عاطی مون عزیزم
اشیأ هم می توانند یتیم بشنود.
امروز صبح که دست کشیدم بر سر گردنبند ۱۶ ساله ام این را برايم گفت یا شاید من برایش بافتم.
۱۶ سال پیش این گردنبند با یک صلیب همیشه و هر روز گردنم بود تا آن شب ۹ شهریور سال ۸۸ دقيقا در همان لحظه ای که فهمیدم آرزوهایم را باید برای همیشه خاک کنم با یک فشار بدون هیچ فکری از گردنم کندمش انگار مقصر او باشد. از آن مدل اکت های فیلم های عاشقانه ی هالیودی و اشک هایم سرازیر شد.
بعد از آن گردنبند را با آن عیسی به صلیب کشیده شده با خودم هزاران جا کشیدم ..در چمدانم با من آمد تا خانه سرما زده مهاجرت اول تا خانه سرمازده مهاجرت دوم تا همه ی خانه هایی که رفتم و نماندم یا رفتم و حضور نداشتم/ ندارم.
هیچ وقت همت نکردم درستش کنم ولی همیشه جایی گوشه ای هست. سیاه شده است٬نقره جات وقتی با تن آدمی تماس ندارند سیاه می شنوند٬ یک سیاهی دردناک٬ انگار تمام این سال ها درد کشیده باشد.انگار در سوگ نشسته باشد٬در سوگ آرزوهای خودش.
هیچ وقت فکر نکردم شاید او هم آرزویی داشت وقتی با دستی لرزان و ترسیده به گردنم آویزان شد مثلا شاید آن روزی که به زندگی آمد فکر میکرد ۱۶ سال پیش فکر میکرد ۱۶ سال دیگر برای خودش ارج و قربی خواهد داشت٬ می نشیند بالای مجلس فخر می فروشد به سرویس الماس نشان که من اولین بودم .
از آن اولین هایی که برایشان پول جمع میکنند هر روز می روند پشت ویرتین مغازه ها٬ بعد کادو پیچ میشوند با دست های عرق کرده با چشمهای براق می خزند توی جیب کیفی جایی تا روزش برسد ..از آن اولین هایی که همیشه دلت میلرزد وقتی دستت رو میکشی روی سردی تنش.
امروز صبح اما خودش را کشیده بود روی میز کار لابه لای طرح ها و رنگ های بی نظم که از بی حوصلگی نقاشی شب قبل جمع نشده بودند.انگار منتظر نشسته بود٬ از ان انتظار هایی که بوی انتقام می دهد.. انتقام آن شب! ۹ شهریور سال ۸۸ که در خنکای آخرین روزهای تابستان٬ یک دست همه ی آرزوهایش را برباد داد.انتقام دردناک ! مثل شکستن ۲۰ استخوان همزمان مثل زایمان....
شاید ۱۶ سال پیش نهايت آرزویش همان بالانشینی در جعبه جواهرات بود یا بشود از آن همیشه همراه هایی که همه می پرسند راز این نخ نازک نقره ای چیست و قند در دلش آب بشود وقتی هر بار بشنود اولین بوده است. شاید هیچ فکر نمیکرد در حوالی یک صبح صورتی تابستانی نیمکره جنوبی ساعت ۶ صبح روز یکشنبه از درد زایمان کند و کلمه بزاید.
اشياء یتیم گاهی زایمان میکنند تا یتیم نمانند..